فراق


 

گـُل ِ فـراق ، پژمرده است و پرنـده ی هجـران مرده . تـن در فراق ،

 لـرزان است و چشم  از هجران ، حیران و سرگردان . دیده در خون

 است و اشک ، چون جیحون .  صبرش کم است و طاقت ش یک دم .

 ماه ، در محاق می گیرد و دل ، در فراق می میرد . شبش طولانی و

  روزش نقصانی و غمش به فراوانی و چشمش گریانی و بازارش به

 ارزانی . سرد است و پر از درد . شب ِ فراق هزار سال است و روز

 وصال یک لحظه . دامان وصل ، کوتاه است و لباس هجران ، سیاه ،

 روز  وصال ، یک   و شـب ِ هجران پنجاه . هـنگـام وصال باریک و

 هنگامه ی هجران ، تاریک .

 

عمـری است دلم اسیـر هجـران شده است

وصل از دل مـا سخـت گریزان شده است

دردا  کـه طـبـیـب  دل  نـیـامـد  بـه عـلاج

این رنج و فراق است که یکسان شده است

با  ظـلـم ِ فـراق ، خـو  گـرفـتـیـم  بـسـی

این رهزن مـست ، نا مسلمان شده است


 

کلام دلجو

 

همه چیز اوست و همه چیز با او نیکو . هر کلامش دلجو است و هر جا

 که باشد ، مینو و هـر سکـوتی با او در هـیاهـو و هر نشستی ، پهلو در

 پهلو و بازو در بازو و بر لب جو .

 
گر حضور دوست باشد ، غیبت خورشید نیست

مـاه  اگـر مـشهـود باشـد ، حاجـت ناهـیـد نیست

 

انسان


انسان ، مسجود فـرشتگـان و مقصود خلقت شد و مایه ی مباهات خدا و

سایه ی مراعات بندگان او  و صاحب بینش و پیرایه ی آفرینش . چون

خدایش دادگر و در اندیشه ی خدمت بشر و نه بنده ی سیم و زر . قانع

به حلالی مختصر  ،  و مانع از هر ضرار و ضرر  و راکـع ِعصر و

سحر  . اما  پای بر زمین ننهاده ، خنجر بر برادر و لشکر بر باختر و

خاور کـشـیـد ؛  ادعای سـکـنـدری کـرد  و  افـتخـار  بر  تـوانگـری  و

اختیار  ِستمگری . نسل هابیل را به بند کشید و بیش از نیم سهام شرکت

دنیایی اش را به شیطان داد و  او را هم مشاور کرد و هم مدیر عامل و

مدبـّر ِ امور خارج و داخل . فلسفه ی خلقت را فراموش کرد و حلـقـه ی

بندگی ابلیس بر گوش . تا کی این گـوش پاره شـود و ایـن درد ، چاره .


دوش بدیدم که شـیخ در پی و در جستجوست

گـفـت کـه انـسان کـنـون ، باز مـرا آرزوست

لـیـک نـجـسـتـیـم و چـون ، یافتنش شد مـحال

بار دگـر ای خـدا ، خـلـقـت انـسـان  نکوست


رمال

آورده اند  ، مکتبداری  به این  درس رسـید که گفت : از مکافات عمل

غافل مشو ، تنبلی گفت : می نشینیم بی هیچ عملی ، تا مکـافـات  نبینیم .

جاهلی گفت : ما کجا و این خیالات و این دریای مـحالات و این رتبه  و

این کمالات . رمال زشت منظری فین بر دماغ و لب چون کلاغ  و چشم

چون زاغ و پای چلاق ، بمانند خروس بی محل سر از پنجره داخل کرد

و گفت : طاس می اندازیم و قرطاس می نویـسیم  تا اساس معلوم گردد .

رندی پاسخ داد : این که تـو می کنی ، معدن آفات است و مخزن کثافات

و گرمی بازار خرافات . ای مدعی خـفـیات و بی خبر از کرامات ، اگر

طاس ِ دسـتـت  بر آرنده ی حاجات  از سماوات بـود ، کـله ات طاس و

زبانت پر التماس و رخت تنت جل و پلاس نبود . کل اگر طبیب بودی ،

چگونه از کاکل مختصری بی نصیب بودی ، و نامـرد اگـر مـرد بــودی

چرا نا نجیب نمـودی ؟ـ در این بین اختلاف افتاد و کار به قاضی کشید .

قاضی سر از کتاب بالا گرفت و گفت در درس اصول فـقـه و در مبحث

عام و خاص ، دنبال مثالی می گـشتم . با آمدن شما پیدایش کردم . و آن

اینکه ، هر رمالی شیاد است و هر شیادی رمال. و حال ، تو ای حمال !

در مملکتی که حتی اداره ی استانداردش ، تضمین کیـفیت نمی کند ،  تو

چگونه نتیجه ی دعا هایی را که می نویسی تضمین می کنی ؟ بگو ببینم

تو شیادی یا رمال ؟  نکـند این دعـا ها را هـم از چـیـن وارد کرده ای ؟


چراغ


زلالی ، جوششی ، رودی ، خروشانی ، صفایی

نسیمی ، آبشاری ، زمزمی ، سازی ، صدایی

سپیداری ، بلندی ، صنوبر سایه ای ، کوهی

عمیقی ، گوهری ، گنجی ، خروش موج انبوهی

تو امنی ، ساحلی ، دشتی ، تو بارانی ، تو گلگشتی

حریر رمل صحرایی ، تو آهوی همان دشتی

چراغی ، روشنی ، نوری ، ضیائی ، آفتابی

شکوه تابش ماهی ، همان بدری که می تابی

گلی ، جام گلابی ، عود نابی ، نافه ای ، دیبای خوشبویی

تویی پیچش ، تویی غمزه ، مه ِ شب را تو گیسویی

سپیدی ، سبزه ای ، سرخی ، به رنگ فصل بارانی

بنفشی ، بوستانی ، گلشنی ، باغ ِ بهارانی

شادی


بودنش حضور شادی است  و آمدنش  ، نسـیم بامدادی . گرمی نگاهش ،

 دام صیادی ، و گره  زلفش ، بشارت آزادی  و چتر گیسویش ، سایه ی

 شمشادی . شیرینی  گفتارش ، زمزمه های  فرهادی  و لطافت  کلامش

 لطـف خدادادی و ظـرافت بیانـش نهایـت استادی . پرنیان ِ پیکـرش بال

 پریزادی و عروس نگاهش ،  لذت دامادی


عود مجمر


رفیق بر سه قسم است و رفاقت دارای ، سه اسم . قِسمی شایسته ی

 خدمت است و قِسمی  بایسته ی صحبت و قسمی بنشسته ی خلوت .



او که خدمتی می کند  نعمت است ، و او که  به صحبت  می نشیند ،

 رحمت ، و او که به خلوت ات می آید ، قسمت .



اسم اولی رفیق رحمت است و  دومی  صدیق ِ الفت و سومی ، عقیق ِ

محبت ، و جمع ِهر سه ، سایه سار ِ جنت .
 

او که خدمت می کند یار است و یاور ، و او که در مجلس ِ صحبت

 است ، ناظر محضر ،‌ و آن که حاظر خلوت است ، عود ِ مجمر

آب


آن روز که برف آب می شود ، جویبار هاست که سیلاب می شود ، چشم


است که بی خواب می شود ، دل است که بیتاب می شود ،  سبزی می آید


و سفیدی کمیاب می شود ، عکس او در دل  قاب می شود ؛ تیر از کمان ِ


ابـرو  پرتاب می شود و قند  است که در دل  آب می شود  و دل نیز چو


برف ، آب می شود.

قیل و قال


با او می شود مست بود و فارغ  از هر چه هست . پهنای دشت  با عبور


اوست  و زیبایی  گلگشت با حضور او . طلوع  آفتاب با  ظهور اوست و


معنای کلمه ها با مرور او . با او ، یک لحظه عمری است و یک قطره ،


دریایی .  سکوت با  او می شکند  و آواز با  او آغاز می شود . با او هر


ذره آفتاب است و هر قطره دریا ، و بی او نه حالی هست و نه مجال قیل


و قالی .

نظر


آن راوی خبر و آن بیدار ِ تا سحـر  و آن مسافر  ِهر کوی و هر گذر ،


دمی گفـت ایـن مخـتصر ، آنکه خطـر است  سر به  سر ، راهـی اسـت


بی همسفر. در میان صد هزار رهگذر ، می روی و باز می گردی صد


بار و صد بار دگر ، و نظرت نمی افتد حتی بر یک نظر . مگر سهیل و


مشتری و زهره و قمر  ، که نظاره می کنند اما تو را چه سود و چه ثمر

گل چیدن

 

دیدنش مثل گل چیدن است و گفتنتش بذر خندیدن و جام ِ جانش ، معنی

 چشـیـدن  و آمـدنـش ، نـشان به  اوج  رسـیدن  و نـشانی اش ، آبـروی

 پرسیدن . نگاهـش  ، تکلم و گفتارش ترنم و سلامش تبسم و  گام هایش

 موج خوشه های گندم و همراهی اش ، پرواز تا آسمان هفتم .

 

محرم راز


آنجا که چشمه ی مهر جوشیده است ، کرشمه ی مهربانی پوشیده نیست و

 جایی که جانی باده ی محـبـت نوشـیده است ، جسمی برای رفــتن به

 میکده ، نکوشیده است

 
با مـحرم دل هیـچ سخن ، راز  نباشد

پوشیدگی اش ، جز  ز  ره ِ ناز نباشد

بسـتـیـم چـو پـیـمـان وفـاداری ِ دل را

سـمت نگهی جـز به  دری باز، نباشد


شکست سکوت


گاهی صدای سکـوت  بهترین  آهـنگ است  و  بر گوش ، چو لالایی ِ


قشنگ . اما ، گاه شکـستنش ، شـنیـدنی تـرین نـوای چنگ اسـت  و


تکـرارش زیباترین نغمه ی رنگارنگ و ادامه اش  آواز  ِ شباهنگ و


حامل هزار لفـظ قشنگ ،‌ و شنیدنش  سکر آور است  از صد فرسنگ ،


و باید شنید بی درنگ .

آواز


نی ، رفیق تنهایی اسـت و دف ، صدیـق ِ بی قـراری و سـاز ، شـریک ِ

غمگساری . نوبت ِ آواز دوست که رسد ، هر سه خاموشند و تو ، پای تا

سر گوش ، و مدهوش  و در جوش و خروش . و چون ، نی  بر لبانش

بوسه زند و دف در دستانش برقصد و ساز در پنجه اش رام شود ، به

آواز او ، ستاره ها سرود سحر سر می دهند .

وفا


وفا را بر دل  عاشق کاشته اند و جفا را بر دل بی وفا بگذاشته اند . وفا

طریق بقاست و گام پا به پا و یکی بودن ِ دو تا . دل اگر با وفاست ، دل

است و به  محبوب متصل  و شـور عشـق  حاصل ، و جفا ، راه بر مهر

بستن است و عهد گسستن و شیشه ی دل شکستن و دور نشستن و در به

روی دوست بستن . آن که اهل وفاست ، پروانه ی رنگین قباست و دور

از جفا  و در آسمان ِ وفا ، رها .

نشان


از تکرار ساعت پریشانی ، و از بیهوده  بودن اسیر طوفانی . از بی تاب

ماندن ، می لرزی و از سراشیب ِ نیرنگ و تردید می لغزی . پروازی با

همراز می خواهی و آوازی کنار یار دمساز . اما  کو نشان آن همزبان  و

کجاست مکان آن دلستان . کو آن دلستان و کجاست آن سرو روان . او که

چـون هـلال  در خـیال می نشـیند و چـون نسیم ِ شمال ، خانه ی خاطر

می گزیند ، چه نشانی دارد ؟ کویش کجاست و سویش چیست ؟

سفر


زندگی چیزی نیست جز یک سفر . سفری پر از  خطر و اما و اگر .


مسیری با کوه و کمر و  و رهزنان فتنه گر . روز و شب هایی پر از


شرر و صد درد سر . و همسفر باید ، که هم ، سپر باشد و هم بال و پر .


هم جام پر شکر و هم شمس و قمر ، و همراه تو  ،تا نسیم سحر . شریک


نفع و ضرر و دست به دست در هر زیر و زبر ، و  همه جا با یکدگر .


مسافری همیشه حاضر و همواره در خاطر و همگام تا به آخِر .


یک نشان بایـد  از آن  یار سفـر

تا که گیرد دست و شوید چشم تر

گر نشان  از  آن مـسـافـر یافـتی

مـعـنـی رویای  دل ،  دریـافـتـی

این سفر معنای طول عمر ماست
 

این چنین دان حال دنیا ، مختصر

 

مستیم


دیروز معلومی است رفته از کف تو ، و فردا مجهولی است در جلو ، و

 امروز ، جای خالی هر دو . خاطره ای گم شده در زمان و حرفی مانده

 در نک زبان و غربتی که نه این می یابی و نه آن ، و شرح ماجرا را

 من نگفته ، تو بدان . دیروز دور می شود و فردا دیر می آید و امروز

 زود می رود . کاروان زمان می کـِشد و  خاکدان زمین می کُـشد .

 زنجیر زندگی می بـَرَد ، شمشیر خستگی می بـُرَد ، گرگ ِ اجل می دَرَد

 و روباه دغل می خورد . صاحبخانه می راند و خانه ، غبار می افشاند .

 آشنا سر بر می گرداند و قرار از تو می ستاند . غصه در دل می ماند و

 خروس ، بی محل می خواند . شب ، دل می پیچاند و روز ، می رنجاند

 و روزگار ، سر جایت می نشاند . ؛ و ما ، باد در غبغب انداخته ایم که

 هستیم و از این زندگی مستیم !

دوست


گشاینده ی صد معما و شناسنده ی درون جان ها و رمز گشای اسرار دنیا

هم که باشی ،  به این آرزو و تمنا و به این خواسته ی پر معنا می رسی

که : دوست آن است که  وقتی دلت گرفت ، دستت بگیرد و وقتی  حالت

نبود احوالت بپرسد و وقتی عذرت نبود ، عذرت پذیرد ؛  و یار آن است

که  وقت  تشنگی ، آب تو باشد و وقت خستگی خواب  تو باشد  و وقت

خموشی ، جواب تو باشد .

خیال باقی


دوست اگر نیست ، خیالش  باقی و  غیبتش اتفاقی است . یادش شیرین

 است و رویایش رنگین و حضورش همیشه در بالین . نامش همیشه در

 یاد وذکرش خاطره ای شاد و مهرش ، در نهاد . سیمایش در آیینه ی

 خیال ، صدف نیست که دُر است و جان از مرواریدش پُر و همواره با

 خاطراتش در تفکر .


رفـته اسـت خـیالم  بـر ِ تو ، تا  به  درازا

کای راحت جان در بر من باز ، تو باز آ

هر روز ِ من از چهره ی تابان تو روشن

شب تا به سحر در بـر ِ تو ، راز و نیازا

تفاوت


هر چه می بینی ، گاهی تکرار است و گاه تجدید . تکرار ، وقوع پدیده

ای دقیقا مشابه است و تجدید ، ظهور همان پدیده است با چهره ای

 تازه . در علت تجدید و حکمت تکرار و تعدد اسرار ، باید اندیشید .

هر سال پاییزی دارد و هر غزال گریزی و هر خیال ، لحظه های غم

 انگیزی ؛ و تجدید به این معناست که هر برگ امروز به رنگ سابق

 نیست و هر گـُل همان شقایق نیست و هر بادی نسیم موافق نیست .

 تکرار پاییز حکایت ازاین حقیقت است که در باران بهار و پاییز ،

 تفاوت ، بسیار است .

 

مـوسـم مـهـمانی ِ صـد  گـل  گـذشـت

مـعـرکـه ی  خـنـده ی بـلـبـل گـذشـت

جـوش زد آن جوی پُر ِ مهر و عشق

خـشک شـد و نـوبـت قـلـقـل گـذشـت

دور و نزدیک


نه دوری به مسافت است و نه نزدیکی در محدودیت ِ مساحت . حضور


دوست در ظرافت است و ظهور یار در لطافت .آن که یاور است ،


مجاور است ، و او که فکرش در سر است ، در برابر است و او که


شیرین تر از شکر است ، صهبای ساغر .  آن که تصویرش در نظر


است با تو معاشر است و او که یار خاطر است ، پیدای حاضر .


زبان زنده


یک زبان آن است که کتاب خاطره می خوانی و زبان دیگر آن است که


لب عشق می جنبانی . حروفی وجود دارد برای املا نوشتن ، و حروفی


یاد می گـیـریم  برای بهاری شـدن و شکفتن . یک زبان  آن است که نامه


می نویسی و زبان دیگـر آن اسـت که رشته ی محبت می ریسی . زبانی


هست که با آن ، گفته ی دیگران می دانی و زبانی هـست که با آن ، سخن


از عشق می رانی و بذر مهر می افشانی و سلسله ی وفا می جنبانی . بین


همه ی زبان های دنیا ، تنها یک زبان ، زنده است که زبان عشـق است .


نیمکت


عمری پشت  نیمکـت  زندگی نشستیم  و دفتر مشـق ِ روز و شـب را  به


سرعت باز کردیم و بستیم ، و  مداد رنگی هایمان را یکشبه شکستیم و به


پوشه ی خاطرات پیوستیم و هنوز  انگار ، در همان اطاق اول هستیم  .


هنوز ورقی  نخوانده ، چیزی به شب امتحان نمانده ، و این ، باد پاییز


است که پروانه ها را پرانده و گنجشک ها را جهانده و  کبوتر های زیر


شیروانی را رمانـده  و اطلـسی ها را نشانده و فـرصت ِ سال  را به  آخر


رسانده است .


آرزو


بی تو چه آرزو کنم ، جز تو  به دل نمی رود

با تو چه آرزو کنم هرچه که خواهم آن ، تویی

 

 

آرزو ، نشان  امید  است ،  اما  در میان  آرزو ها ، یک  آرزو ، چون

 خورشید است و برای همه ی روشنی ها نوید و برای در های بسته شاه

 کلید . آن را که به  دست  گیری ، رویای سپید  است و دنیای جاوید ، و

 گلی که صد غنچه از آن بشکفید و جامی که بایدش به جان خرید و بال

 و پری که با او می توان بر آسمان پرید .

 


در یک جهان از آرزو ، یک آرزویم بیش نیست

آن هم تویی کز روی تو ، صد آسـمان باشـد مرا


عاقل باش


می گویند آدمی معجونی است از عقل و دل . عقل می گوید آدمـی چیزی

نیست  جـز دل ،  و دل می گـوید  پسر عاقل باش ! ،  و تو می مانی که

 چگونه می شود این معما را حل کرد . از یکی حواله و از دیگری احاله

 و از هر دو ناله ، و معلوم نیست راز این معمای هزاران ساله .


 
عقل و دل را از ازل ، آمیختند

حـاصلـش  بر جان  آدم ریختند

حلقه ای از دل به عـقل آویختند

هر دو سوی عاشقی بگـریختند

حریر



کلمه های من ، اگر نرم است و نازک است و حریر است ، در لابلای

 دیبای فریبای دامن او اسیر است . در امواج ِ شکن شکن ِ این پرده ی

 لرزان است که رقص کلمه های من ، دل پذیر است . براستی ، حس

 زیبای اوست که بی نظیر است . محصول باغ احساس او ، میوه های

 رنگ به رنگ ِ خرداد و تیر است . و راستی که این باغ ، چه خوش

 مسیر است . دل ، در مکث و گام ، در توقف و نگاه ، در خیره ماندن ،

ناگزیر است . آنجاست که نـَقـل ِ دل من و دست او ، حکایت مشت و

 خمیر است .

 

گفتگو


نه  لازم  به توضیح است  و نه  لزومی  برای  تشریح  و  نه حاجتی به

 تصریح . بی آنکه تو بگویی ، سر ّ نهفته را و راز نگفته را و رنج چشم

 نخفته را ، دوست می داند و از نگاهت می خواند .  بی آنکه  بگویی  با

 اویی و  از فاصله ی هزار فرسنگ در مجلس اویی و بی آنکه در باغش

 ببینی ، گل او را می بویی و به گرمی با او در گفتگویی .

بقا


از داغ دل ار تو خسته باشی ، گر مرغک پا شکسته باشی ، در جمع بدان


نشسته باشی ، در روی همه تو بسته باشی ، کشتی  ز غمی شکسته باشی


، دست از همه کس گسسته باشی ، رویی به خضاب شسته باشی ، گر


دوست نشیندت به پهلو ، بر تخت بقا نشسته باشی

چهار عمل اصلی


به مناسبتی ، دوستان باید جمع می شدند و به تفریق ها پایان می دادند و


این مناسبت به روز عید افتاد . دیواری کوتاه تر از  دیوار صاحب ِ خانه


نبود و طنازان ِ مجلس بی نردبان ، موضوع شیرین عیدی را بهانه کردند


و از این دیوار ، بالا رفتند . کافی بود که اولی بگوید :

 
امروز اگر ، که عید باشد


عیدی بده  ای عزیز جانم

 

با این بیت ،‌ انگار که توپ در کردند . در میان غلغله ، آن دیگری با


جدیت  گفت :


مرا  بـایـد  تـو عـیدی داده  باشـی


که تا این لحظه تاخیرت حرام است

 

سومی سری به علامت تایید تکان داد و گفت :



صحبت از شیرینی و حلواست در عید


شـیرینی هرعـید به عـیدی است نگارا

 

بغل دستی او قیافه ی طلبکارانه گرفت و گفت :



فی الحال بگو عیدی ما  را  تو چه کردی

 

تاخیر در این امر عزیزم نه مُجاز است



دیگری آخ جون گویان و بشکن زنان با حرکات تقریبا موزون گفت :



برای عـیـدی ی ی

 

بگو چه میدی ی ی



بعدی با نگاهی ملتمسانه به آسمان ، خورشید را خطاب قرار داد و به


آوازی چون غزل ِ قهوه خانه گفت :


ای آفتاب عید ، قسم مـیـدهـم  تـو را

 

مکن غروب که پرداخت شود عیدی



دیگری در هیات حکیمان و شاید منجمان ، این بیت را سرود که :



خـوش  آن عـیـدی ، کـه عـیـدی  داده  باشی


ورنه می گویم که روز عید روز دیگر است

 

آن که بشکن زده بود ! همچنان می زد و می گفت :



عیدی مکـن فـراموش


ای پنبه در دو تا گوش

 

پیر مرد قوم فرمود :



عیدت خجسته بادا ، تنها به شرط عیدی


اما بـدان کـه پـنـدم ، تنها  یه ! بار باشد

 

بعد با خودش زمزمه کرد که " به جای کلمه ی پند ، باید از کلمه ای مثل


تذکر یا اخطار استفاده می کردم .

 

دیگری بلند شد و در حالی که به سوی در می رفت گفت :



تو گر عیدی دهی ، هر روز عید است


و گـرنـه ، یاوران ، رفـتـم  کـه رفـتـم



 و بعد با چشمکی گفت : البته تا چند دقیقه ی دیگر بر می گردم .



 دیگری در حالی که کارد میوه خوری را بر می داشت ، نه گذاشت و نه

 برداشت ، و گفت :

 

باید بدهی ورنه  تو را خواهم  کشت


هر قتل در این روز ثواب است ثواب

 

و بعد ، رو به حضار کرد و گفت : " منظورم ، این سیب های هلو ! بود .


یکی دیگر ، قیافه ی روشنفکرانه گرفت و گفت :

 

عیدی عزیز جانم ،  حق مسلم ماسـت


از هسته ی انرژی ، چیزی که کم ندارد



پیر مرد قوم تایید کنان گفت : بله . در چنین موردی به جای انرژی

 هسته ای ، هسته ی انرژی گفتن ، جایز است . یکی دیگر که انگار چیز

 تازه ای به یاد آورده بود ، با صدای جیغ مانندش گفت :

 

یادت نرفته  قبلا ، عیدی به من ندادی ؟


پس زود  باش دیگر ، امروز کن مکرر



دیگری که دستمال کاغذی یک بار مصرف را  به همان یک مصرفش

 رسانده و آن را در سطل آشغال می انداخت ، گفت :

 

بی عیدی تو ، عید ندارد سودی


بی گرمی تو شعله  ندارد دودی



پیر مرد قوم با حرکت تایید سر ادامه داد :

 

بی فندک تو چوب ندارد دودی


و آهسته با خودش گفت : در بعضی نُسخ ، اینگونه آورده اند . و دیگری

 ادامه داد :

 

عید است  اگر ، عـیـدی  ما ، نقد شود


گوئیا زوجه ، دگرباره به من عقد شود


این بیت در فریاد " برو بابا " ی  همگان محو شد . نوبت که به من رسید


 گفتم :

 

عـیـد ، جـشـن است ، نـشـان ظـفـر است

 

همره عیدی اگر بود ، که جشن دگر است



پیر مرد قوم ، بار دیگر سری به علامت تایید تکان داد و با مصرعی

 ادامه داد :

 

" شل کن سر کیسه ، که جشن دگر است " . و یکی دیگر ، تک مصرع

 پیر مرد را تکمیل کرد و گفت :



گر که آن شل بشود ، داخل آن سیم و زر است



صاحب خانه که دهانش باز مانده بود ، دهانش را بست و آب دهن

 قورت داد و گفت : آقایان ، ببخشید ، مگر بانک مرکزی تشریف آورده

 اید ؟ من قرار است چند روز دیگر ، یارانه بگیرم ، فهرستی  تهیه کنید

 و نوبت بگیرید تا اگر مقـدّر بود ، به دو سه نفر از شما وام بدون

 ضامن  بدهم  .


این ضرب شست صاحبخانه را همه ی مهمانان بین خود تقسیم کردند و


از آنجا برخاستند . در حالی که پیر مرد قوم زمزمه می کرد :


وام بـدون ضامـن ، هـر چـه گرفته باشی

چون منفجر بگردد ، مسئول آن تو هستی