جمع

یار چون آید ، تو در اوج سما

او و من ، تبدیل می گردد به ما

اندر این احساس و در هفت آسمان

صحنه سازی می کند رویای ما

سال ها

سال ها می شناسمت ای دوست

در خیالم نشانه ای داری

زلفی آشفته بینم از غم دل

هدیه از من تو شانه ای داری

دیوانه

شمع چشمم می چکد از بهر تو

قطره ها ریزد ز جانم نو به نو

خواب با چشم ترم بیگانه است

عقل و جان گوید بیا دیوانه شو

غصه

من از آن یار دل آزار ندارم خبری

دل و دین برد و دگر نیست ز دنیا اثری

ای صبا قصه ی این غصه به یارم برسان

جز پریشانی یک گمشده کو راهبری

آرزو

واقعیت هرچه باشد ، گرچه تلخ

آرزو این وضع ، دیگر گون کند

می توان رفتن به سوی آرزو

واقعیت گرچه دل را خون کند

نگران

نگران است دل از گمشده ی گوهر خویش

می رود تا که بیابد به جهان ، دلبر خویش

از دل آغاز شد این هستی و رمزی است نهان

جست و جو می کند این دل هدف ِ آخر خویش

رنج

حرف دل جز برِ دلدار نشاید گفتن

درد دل ، رنجد اگر یار ، نباید گفتن

بهر آرامش اگر یافته ای کنج امید

لحظه ای نیز در این کلبه نباید خفتن

احساس

آن که پیوست به احساس تو در عالم خاک

تا به افلاک رود همره تو با دل پاک

همدلی از ره احساس اگر همره توست

از ره سخت هزاران شب دیجور چه باک

خیال

ماییم و خیالی است که در دور بر ماست

غایب ز نظر گشته ولی در نظر ماست

ما بی خبرانیم در این دوری جانکاه

شیرینی آن فکر ولیکن خبر ماست

نظر

ماییم و خیالی است که در دور بر ماست

غایب ز نظر گشته ولی در نظر ماست

ما بی خبرانیم در این دوری جانکاه

شیرینی آن فکر ولیکن خبر ماست