موج
با خـیال آمـد ولـی با مـوج رفـت
رو به رو آمـد ولی تا اوج رفـت
آن قناری یا چکاوک ، مرغ عشق
فصل کوچ آمد شبی با فوج رفت
نـزد دل وقـتی که آمـد فـرد بود
دل ستاند و دل گرفت و زوج رفت

با خـیال آمـد ولـی با مـوج رفـت
رو به رو آمـد ولی تا اوج رفـت
آن قناری یا چکاوک ، مرغ عشق
فصل کوچ آمد شبی با فوج رفت
نـزد دل وقـتی که آمـد فـرد بود
دل ستاند و دل گرفت و زوج رفت

ارزش دنیای ما را دوست گفت :
اینچنین دنیا نـمی ارزد به مفـت
لیک گفتم "لحظه" ها را پاس دار
پس غنیمت دان دمِ گفت و شنفت
حس رویا را دهد گـفـتار دوست
قدر مهری دان که شد با ماه جفت
گرچه شب را وقـت خفتن گـفته اند
روز را عاقل چو شب هرگز نخفت

با سکوتی می توان صد راز گفت
قصه ها تعـریف کرد و لب نهفت
اینچـنین آرامـش آیـد در سکـوت
غنچه ی نجوا ازینرو ، شب شکفت
گـفـت و گـو زیـبـا تر آیـد با نگـاه
ماجرا گـوید چنین ، لب های جفت
گرچه مجنون می کند غوغای روز
سرّ شیرین می توان شب ها شنفت

زندگی بی نگه دوست ، دمی جایز نیست
سال ها بی مه و مهتاب شبی جایز نیست
حرف دل چون که میسر بشود پیش طبیب
هرچه تکرار کنی ، زیر لبی جایز نیست
ادب آن است که اظهـار کـنی مهر درون
دلبری باشـد اگـر ، بی ادبی جایز نیست
حـزن دنیا و غـمش چون که تشنج سازد
در زمستان غمین ، هیچ تبی جایز نیست
چون که شیرینی عشق آید و سرمستی مهر
دگرت شهد و شراب و رطبی جایز نیست
روید اندر دل اگر شاخه ی انگور وصال
شکر و شیره و شیرین عنبی جایز نیست
چـون که وارد شده ای در طرف استغنا
غرقه ی عشق و فنا را طلبی جایز نیست
بس شگفنی است در آیینه ی چشمان نگار
ناظـر روی صنم را عجـبی جایـز نیست
بی سبب نیست که عشق آید و گرما سازد
سبـبِ سوزِ درون را سـببی جایز نـیست
چون که عشـق آید و بنیاد نهـد باغِ بهشت
دوزخ و آتش و قهر و غضبی جایز نیست
چه کسی گفت که عشق من و تو ممنوع است
اینچـنـیـن نام خـوشی را لـقـبی جایز نیست
با فکـر و خـیالِ دوسـت بـودم
دیدم کـه نـشـسـته روبـرویـم
گـفـتا که بگـو به مـن خـیالت
گـفـتم تو بگو که مـن بگـویم
گـفـتا چه خبر ز خـلـوت دل
گـفـتم که از آن نشـانه جـویـم
گفت آ به سرِ چشمه ی احساس
گـفتـم به بر آ تنی بشـویم
گفتا که شـمـیـم دل ندانی ؟
گفـتم که ز کوی تو ببویم
گـُل ِ فـراق ، پژمرده است و پرنـده ی هجـران مرده . تـن در فراق ،
لـرزان است و چشم از هجران ، حیران و سرگردان . دیده در خون
است و اشک ، چون جیحون . صبرش کم است و طاقت ش یک دم .
ماه ، در محاق می گیرد و دل ، در فراق می میرد . شبش طولانی و
روزش نقصانی و غمش به فراوانی و چشمش گریانی و بازارش به
ارزانی . سرد است و پر از درد . شب ِ فراق هزار سال است و روز
وصال یک لحظه . دامان وصل ، کوتاه است و لباس هجران ، سیاه ،
روز وصال ، یک و شـب ِ هجران پنجاه . هـنگـام وصال باریک و
هنگامه ی هجران ، تاریک .
عمـری است دلم اسیـر هجـران شده است
وصل از دل مـا سخـت گریزان شده است
دردا کـه طـبـیـب دل نـیـامـد بـه عـلاج
این رنج و فراق است که یکسان شده است
با ظـلـم ِ فـراق ، خـو گـرفـتـیـم بـسـی
این رهزن مـست ، نا مسلمان شده است

همه چیز اوست و همه چیز با او نیکو . هر کلامش دلجو است و هر جا
که باشد ، مینو و هـر سکـوتی با او در هـیاهـو و هر نشستی ، پهلو در
پهلو و بازو در بازو و بر لب جو .
گر حضور دوست باشد ، غیبت خورشید نیست
مـاه اگـر مـشهـود باشـد ، حاجـت ناهـیـد نیست
مـیـل ساغـر مـی کـنـد آن یار ما
لـب در آن تـر می کند دلـدار ما
خـنجـری دارد ز ابـروی خمش
از دو سـو می سازد او پیکار ما
مـی نوازد سـاز کوک ِ عشق را
مـی خرد نازش هـمـه بازار ما
گلعـذاری در گلستان رفته است
بـذر گـل پاشد در این گـلزار ما
دسـت او دارد ز هر شاخه گلی
مـی گـذارد بـر سـر دسـتـار ما
ماه اگر بـا ناز مـی تابد بـه شب
نـاز دارد نـازنـیـن مـه یـار ما
در پـی ِ دیـدار مـا مـی آیـد او
لـطـف آخـر مـی کـنـد عیـار ما
بـر در این خانـه مـی آیـد هـمـی
بس که کوتـاه است این دیوار ما
صحبت از صاحبدلانم آرزوست
در نهان خواهد شد این گفـتار ما
چون که تصدیق حقایق با دل است
بـی ثـمـر بـاشـد هـمـه انـکار ما
آشـکـارا گفـتـه ام پـیـش هـمـه
در خـفـا می سازد او هر کار ما
انسان ، مسجود فـرشتگـان و مقصود خلقت شد و مایه ی مباهات خدا و
سایه ی مراعات بندگان او و صاحب بینش و پیرایه ی آفرینش . چون
خدایش دادگر و در اندیشه ی خدمت بشر و نه بنده ی سیم و زر . قانع
به حلالی مختصر ، و مانع از هر ضرار و ضرر و راکـع ِعصر و
سحر . اما پای بر زمین ننهاده ، خنجر بر برادر و لشکر بر باختر و
خاور کـشـیـد ؛ ادعای سـکـنـدری کـرد و افـتخـار بر تـوانگـری و
اختیار ِستمگری . نسل هابیل را به بند کشید و بیش از نیم سهام شرکت
دنیایی اش را به شیطان داد و او را هم مشاور کرد و هم مدیر عامل و
مدبـّر ِ امور خارج و داخل . فلسفه ی خلقت را فراموش کرد و حلـقـه ی
بندگی ابلیس بر گوش . تا کی این گـوش پاره شـود و ایـن درد ، چاره .
دیری است که دل بر در آن یار مقیم است
از تیغ غمش هم تن و هم جان به دو نیم است
گـر بـوی خـوش ِسوسن ِ سـیمای ِ چـو ماهش
آیـد بر ِ این دوست کـه سـرمست شمـیم است
ما را هـمـه روز و هـمـه شـب نـزد رخ یار
هـر لحظـه و هر ساعـتـمان ذکر قـدیـم است
چون آید و با دل ز سر مهر به غمخانه نشیند
دل را ز غم و از تب و از تاب چه بیم است
پروانه وش این دل همه سو می پـرد از شوق
شـاهـین خـیال اسـت کـه بـر بال نسـیـم است
دل تـرک مـی و بـاده و مـیخـانه بـکرده است
مـی ، نـوشـد اگر ، از قـدح یـار کریـم است
خیز و نگه کن که باز برف سپید آمده است
دامـن دـلدار را ، رنـگ جـدیـد آمـده است
پـنـجره گـر بـسـتـه شـد سفره ی دل باز شد
خـلـوت احـبـاب را گفت و شنید آمده است
گـو کـه هـویـدا شـود سـردی و سـوز هوا
گـرمـی دل در خـفـا ، باز پـدید آمده است
مخـزن بـرف است باز ، می رسد از آسمان
حـجـره ی هـمـراز را قفل و کـلید آمده است
آمـدم مـسـتـانـه نـقـاشـی کـنم
پر ز ماهی شد درون حوض عشق
می روم آن را پر از کاشی کنم
رنگ خورشید است در امواج حوض
کلمـه می سازم کـه زر پاشـی کنم
زندگی چیزی نیست جز یک سفر . سفری پر از خطر و اما و اگر .
مسیری با کوه و کمر و و رهزنان فتنه گر . روز و شب هایی پر از
شرر و صد درد سر . و همسفر باید ، که هم ، سپر باشد و هم بال و پر .
هم جام پر شکر و هم شمس و قمر ، و همراه تو ،تا نسیم سحر . شریک
نفع و ضرر و دست به دست در هر زیر و زبر ، و همه جا با یکدگر .
مسافری همیشه حاضر و همواره در خاطر و همگام تا به آخِر .