موج

با خـیال آمـد ولـی با مـوج رفـت

رو به رو آمـد ولی تا اوج رفـت

آن قناری یا چکاوک ، مرغ عشق

فصل کوچ آمد شبی با فوج رفت

نـزد دل وقـتی که آمـد فـرد بود

دل ستاند و دل گرفت و زوج رفت

لحظه ها

ارزش دنیای ما را دوست گفت :

اینچنین دنیا نـمی ارزد به مفـت

لیک گفتم "لحظه" ها را پاس دار

پس غنیمت دان دمِ گفت و شنفت

حس رویا را دهد گـفـتار دوست

قدر مهری دان که شد با ماه جفت

گرچه شب را وقـت خفتن گـفته اند

روز را عاقل چو شب هرگز نخفت

سرّ شیرین

با سکوتی می توان صد راز گفت

قصه ها تعـریف کرد و لب نهفت

اینچـنین آرامـش آیـد در سکـوت

غنچه ی نجوا ازینرو ، شب شکفت

گـفـت و گـو زیـبـا تر آیـد با نگـاه

ماجرا گـوید چنین ، لب های جفت

گرچه مجنون می کند غوغای روز

سرّ شیرین می توان شب ها شنفت

عشق ممنوع

 

زندگی بی نگه دوست ، دمی جایز نیست

 

سال ها بی مه و مهتاب شبی جایز نیست

 

حرف دل چون که میسر بشود پیش طبیب

 

هرچه تکرار کنی ، زیر لبی جایز نیست

 

ادب آن است که اظهـار کـنی مهر درون

 

دلبری باشـد اگـر ، بی ادبی  جایز نیست

 

حـزن دنیا و غـمش  چون که تشنج سازد

 

در زمستان غمین ، هیچ تبی جایز نیست

 

چون که شیرینی عشق آید و سرمستی مهر

 

دگرت شهد و شراب و رطبی جایز نیست

 

روید اندر دل اگر شاخه ی انگور وصال

 

شکر و شیره و شیرین عنبی جایز نیست

 

چـون که وارد شده ای  در طرف استغنا

 

غرقه ی عشق و فنا را طلبی جایز نیست

 

بس شگفنی است در آیینه ی چشمان نگار

 

ناظـر روی صنم را عجـبی جایـز نیست

 

بی سبب نیست که عشق آید و گرما سازد

 

سبـبِ سوزِ درون  را سـببی جایز نـیست

 

چون که عشـق آید و بنیاد نهـد باغِ بهشت

 

دوزخ و آتش و قهر و غضبی جایز نیست

 

چه کسی گفت که عشق من و تو ممنوع است

 

اینچـنـیـن  نام خـوشی را لـقـبی  جایز نیست

 

 

گفتگو

 

با فکـر و خـیالِ دوسـت بـودم


دیدم کـه نـشـسـته  روبـرویـم


گـفـتا که بگـو به مـن خـیالت


گـفـتم تو بگو که مـن بگـویم


گـفـتا  چه خبر ز خـلـوت  دل


گـفـتم که از آن نشـانه جـویـم


گفت آ به سرِ چشمه ی احساس


گـفتـم  به  بر آ  تنی بشـویم


گفتا که شـمـیـم  دل ندانی ؟


گفـتم که ز کوی تو ببویم

 

تو را


نام و نشان بـگو مرا  تا کـه نشان کـنم تو را

در صدف یقین نشین نی که گمان کنم تو را

مـثـل ستاره می دمـی مثل شـهاب می جهی

ماه وش اینـک اندر آ ، شاه جهان کنـم تو را

نرم چو باد می روی  ناز چو موج می دوی

گام بـنـه  به بحر دل ، درّ  گران  کنم تو را

کوزه ی آب  می بری  بوی گلاب می دهی

چشمه شوم  به راه تو  آب روان کـنم تو را

رخ به گلاب شسته ای ، بـُرقع ناز بسته ای

باش  وزد نـسیـم دل ، تا که عیان کنم تو را

هـمـچو ستاره ی شـبی ، در جهـت نگاه من

رخ بنما کـه تا سحر روح و روان کنم تو را

کلمـه شـو و کلام  شـو ، جمـله ی ناتمام شو

سر خط  ِ دفـتـر دلم ، ورد  زبان کـنم تو را

برگ گل و شـکوفه شو مرغک ناز خفته شو

سایه ستانمـت ز این ، پرده ی آن کنم تو را

والسلام


مـاه نویـی ، لـیـک چـو بـدر تـمام

اسـم  تـو بخشیـد بـه خورشـید نام

روز ، هـمه  مـنتظر روی  توست

مـاه  بـیـفـتـاد  از  آن  پـشـت بـام

باد صبا عـاشـق گـیسوی تـوست

زلف تو داده است به مهـتاب ، کام

شب ز تو گـیرد نفس  ِ پاک صبح

طوطی شـیرین سـخـنـی در کلام

روز تویی  ماه تویی  ، شب تویی

باش  هـمـیشـه  بـر ِ مـن  والسلام

فراق


 

گـُل ِ فـراق ، پژمرده است و پرنـده ی هجـران مرده . تـن در فراق ،

 لـرزان است و چشم  از هجران ، حیران و سرگردان . دیده در خون

 است و اشک ، چون جیحون .  صبرش کم است و طاقت ش یک دم .

 ماه ، در محاق می گیرد و دل ، در فراق می میرد . شبش طولانی و

  روزش نقصانی و غمش به فراوانی و چشمش گریانی و بازارش به

 ارزانی . سرد است و پر از درد . شب ِ فراق هزار سال است و روز

 وصال یک لحظه . دامان وصل ، کوتاه است و لباس هجران ، سیاه ،

 روز  وصال ، یک   و شـب ِ هجران پنجاه . هـنگـام وصال باریک و

 هنگامه ی هجران ، تاریک .

 

عمـری است دلم اسیـر هجـران شده است

وصل از دل مـا سخـت گریزان شده است

دردا  کـه طـبـیـب  دل  نـیـامـد  بـه عـلاج

این رنج و فراق است که یکسان شده است

با  ظـلـم ِ فـراق ، خـو  گـرفـتـیـم  بـسـی

این رهزن مـست ، نا مسلمان شده است


 

کلام دلجو

 

همه چیز اوست و همه چیز با او نیکو . هر کلامش دلجو است و هر جا

 که باشد ، مینو و هـر سکـوتی با او در هـیاهـو و هر نشستی ، پهلو در

 پهلو و بازو در بازو و بر لب جو .

 
گر حضور دوست باشد ، غیبت خورشید نیست

مـاه  اگـر مـشهـود باشـد ، حاجـت ناهـیـد نیست

 

در خفا


مـیـل ساغـر مـی کـنـد آن یار ما

لـب در آن تـر می کند دلـدار ما

خـنجـری دارد  ز ابـروی خمش

از دو سـو می سازد او پیکار ما

مـی نوازد سـاز کوک ِ عشق را

مـی خرد نازش  هـمـه بازار ما

گلعـذاری در گلستان رفته است

بـذر گـل پاشد در این گـلزار ما

دسـت  او دارد ز هر شاخه گلی

مـی گـذارد  بـر سـر دسـتـار ما

ماه اگر بـا ناز مـی تابد بـه شب

نـاز دارد  نـازنـیـن  مـه یـار ما

در  پـی ِ دیـدار مـا  مـی آیـد  او

لـطـف آخـر مـی کـنـد  عیـار ما

بـر در این خانـه مـی آیـد هـمـی

بس که کوتـاه است این دیوار ما

صحبت از صاحبدلانم آرزوست

در نهان خواهد شد این گفـتار ما

چون که تصدیق حقایق با دل است

بـی ثـمـر بـاشـد هـمـه انـکار ما

آشـکـارا  گفـتـه ام  پـیـش  هـمـه

در خـفـا می سازد او هر کار ما

 

مینای خیال


کج کلاهـی است به سـر ، یار پریشان مـو را

خوش در این کوچه ی دل می نگرد هر سو را

راسـت مـی آیـد و آرام ، نـگـاهـش چـو غـزال

بـا صبـا گـفـتـه چـنـیـن شـانـه زنـد گـیـسـو را

گـو کـه آن بـاد صـبـا بـی خـبـر ایـنـجـا نـوزد

چون حـریـر است بـه تـن ، آن صنـم هـندو را

غـنـچـه تـا  لـب بـگـشـایـد بـه  تـبـسـم  در باغ

بـیـنـمش خـنـده به لب ، آن صنم خوش خو را

جـاده ی عـشـق  نـگـر ، راسـت بـُود  تا  آخـر

چـون تـو بـیـنـی ز صنم ، پـیـچ و خـم ابرو را

تـا کـه لـبـریـز شـود قـلـب تـو از باده ی مـهر

در صـراحـی نـگـری  عـکـس رخ  جـادو  را
 
مـرغ دل دانـه بـه  هـر حلـقـه بجـویـد در باغ

یـک نـظـر دیـده چـنـان ، خـال لـب هـنـدو را

لب شیرین سخنش جوشش شهد و عسل است

گویـی آن یـار ، شـکـسته است سـر کـندو را

گـو  کـه  آیـیـنـه  بـسـازند  ز مـیـنـای خـیـال

تا تـمـاشا بـکـنـم  ، هـم خـودم  و  هـم  او را

انسان


انسان ، مسجود فـرشتگـان و مقصود خلقت شد و مایه ی مباهات خدا و

سایه ی مراعات بندگان او  و صاحب بینش و پیرایه ی آفرینش . چون

خدایش دادگر و در اندیشه ی خدمت بشر و نه بنده ی سیم و زر . قانع

به حلالی مختصر  ،  و مانع از هر ضرار و ضرر  و راکـع ِعصر و

سحر  . اما  پای بر زمین ننهاده ، خنجر بر برادر و لشکر بر باختر و

خاور کـشـیـد ؛  ادعای سـکـنـدری کـرد  و  افـتخـار  بر  تـوانگـری  و

اختیار  ِستمگری . نسل هابیل را به بند کشید و بیش از نیم سهام شرکت

دنیایی اش را به شیطان داد و  او را هم مشاور کرد و هم مدیر عامل و

مدبـّر ِ امور خارج و داخل . فلسفه ی خلقت را فراموش کرد و حلـقـه ی

بندگی ابلیس بر گوش . تا کی این گـوش پاره شـود و ایـن درد ، چاره .


دوش بدیدم که شـیخ در پی و در جستجوست

گـفـت کـه انـسان کـنـون ، باز مـرا آرزوست

لـیـک نـجـسـتـیـم و چـون ، یافتنش شد مـحال

بار دگـر ای خـدا ، خـلـقـت انـسـان  نکوست


تیغ


دیری است که دل  بر  در آن  یار مقیم است

 

از تیغ غمش هم تن و هم جان به دو نیم است

 

گـر بـوی خـوش ِسوسن ِ سـیمای ِ چـو ماهش

 

آیـد بر ِ این دوست کـه سـرمست شمـیم است

 

ما را هـمـه روز و هـمـه شـب نـزد رخ  یار

 

هـر لحظـه و هر ساعـتـمان ذکر قـدیـم است

 

چون آید و با دل ز سر مهر به غمخانه نشیند

 

دل را ز غم و از تب و از تاب  چه بیم است

 

پروانه وش این دل همه سو می پـرد از شوق

 

شـاهـین خـیال اسـت کـه بـر بال نسـیـم است

 

دل  تـرک مـی و بـاده و مـیخـانه بـکرده است

 

مـی ، نـوشـد  اگر ، از قـدح یـار کریـم است

 

خجسته


مـی ام پاشـیـده و جامم شکــسته است

به پا زنجیر دارم ، دست ، بسته است

دو  صـد زخـم  بـلـا را دیـده  این  تن
 
که در دشت فـنا ، اینگونه خسته است

بـسـی آشـوب ، در دریای دل ریخـت

که کشتی اینچنین، در گل نشسته است

دل اسـت و کـوره ی داغ  جـگر سوز

سـپـنـدی آتـشـین  از پای جسته است

درخـت زنــدگی  ، در فـصل ِ بی آب

ثـمـر داده ولی ، خالی  ز هسته است

نه سر یابی ، نه سامان اندر این عـمر

همی تار و همی پودش  گـسسته است

کـسـی نایـد به ایـن خانه شـب  و روز

کـلـون درب را ، زنـگـاره  بسته است

کـجـا  روحـی کـه  در جان  آفـریـدنـد
 
ز قـیـد  پـیـکرم ، انـگار ، رسته است

دلـی بـیـنـی کـه عـقـل از آن ، گـریزد

سپاه عقـل و دل  ،اینک دو دسته است

قـدح خالـی ، لـبان تـشـنه ، رمـق ، نی

به مستی رو مکن ، میخانه بسته است

رهـیـدی گـر تو روزی  زین غمستان

تـبـسم تازه کـن ، جشن خجـسته است

وفا


رفت از  بر  و گـامـش  صدا  نداشت

دردا  که فـریاد مـن آنـگه  بها نداشت

دردی  دوا  نـشـد  از نـالـه  هـای دل

آن رنج و زخم ِ به پیکر ، دوا نداشت

صبـری نـکرد و  قـرار از کفـم ربود

فـهـمـیـد که پای شـتـابـم عصا نداشت

صـد زخم ِغـم زده آنگـه به جان و تن

گویـا که  تـیـر جـفـایش خـطا نداشت

رو بر گرفت و برفت او به سوی شب

گویـا که مـقـصـد آن مـه ، قفا نداشت

تا او بـرفت و غــروب  آمــد  از افق

ســرمای دائم شــب  هم ، حیا نداشت

کوچیـد و  رفت بهاران  ز  دشت دل

بـیـگانه وش نـظری هـم  به ما نداشت

خشـکـیـده دامـن دشـت از هـجـوم  یخ

آتـش چـنـیـن ز حرارت  جـفـا نداشت

آیـد چـو وقـت بـهـاران  و فـصـل  گـل

بـیـنـد که  سـبـزه و بـلـبـل بـقـا نداشت

تا در خسوف و شـب افـتاد جان و دل

باور چه سان کـنـد آن مـه  وفا نداشت

شهر چراغان


می آیـی و در غمزه ی تو شور و شری هست
 
می دانـم از این  حال ،  که چـیـز دگری هست

شـیـریـنی لـب های تو را  یار ، سـبب چیست

از چـهره بـه کـندوی عـسل ، ناز دری هست

قـنـد است به انگشت تـو آیا  ، شـکر است آن

در مـشت تـو ای یار مـگـر نـُقـل تری  هست

صـورتـگر چـیـن آمـد  و در نـقـش تـو درماند

از روم  بـیـاریـد  گـر او  را  هـنـری  هـست

نازک تـن و نـازک بـدن و غـنـچـه دهـان است

باریـک تـر از آنـچـه بـدانـی ، کـمـری  هـست

با  آمـدنـت ، نـور  بـه  شـب  هـای  مـن آمـد

انـگار کـه در صورت مـاهـت ، قمـری هست

گـیسو به عقـب رفـتـه  ، بـُن گوش هـویداست

الـمـاس سفـیـد است ، و یا هم ، گهـری هست

نـقـش اسـت و نگار است در آن جامه ی دیبا

بر جامه ی مـستانه ی تو برگ و بری هست

غوغا شـده از رقص ، در آن کوی ، ز مستی

پیـداسـت کـه در شـهـر چراغان خبری هست

برف


خیز و نگه کن که باز  برف سپید آمده است

دامـن  دـلدار  را ، رنـگ  جـدیـد آمـده است

پـنـجره گـر بـسـتـه شـد سفره ی دل باز شد

خـلـوت احـبـاب را  گفت و شنید  آمده است

گـو  کـه هـویـدا شـود سـردی  و  سـوز هوا

گـرمـی  دل  در خـفـا ، باز  پـدید آمده است

مخـزن بـرف است باز ، می رسد از آسمان

حـجـره ی هـمـراز را قفل و کـلید آمده است


قفس


از پیش دوست مگر ، می شود که پس کشید

جز در هـوای او مگر، می شـود نفـس کشید

با او ، توان رهـا شـدن از جـور ِ درد و غم

نـتـوان دگـر ای یار ، که جـور ِ قـفس کشید

شمع


شـکر آن است کـه از قـنـد  لـبـانش خیزد

عسل آن است که از روی گلش می ریزد

گونه گون غنچه ی زیبا همه با رنگ بهار

از  سـر  زلـف سـیـاه  و  کـج او  آویـزد

چـون  کـه مـاه رخ  او  بـر شب تارم تابد

غـم ایـام  ، بـه یــکبـاره  ز  دل  بـگـریزد

با طـلـوع شب مـهتاب ِ رخش تا دم صبح

آفـتـاب از بـر  ما  ، عشـوه کنان برخیزد

تا که روشن شود از شمع رخش منزل دل

شـعـلـه مـی گـیـرد  و بـا آتـش غـم بستیزد

افسوس


افـسـوس در آتـشکـده  سرمـا زده ماندیم

گـرمـی کـه نـدیـدیم  بـه  دل داغ نشاندیم

کـو فـصل بهاران و کجا  تیر و اَمـرداد

صـد ماه ِ چـو اسفند ، به آخـر برساندیم

کو دشت پر از آب و پر از جاده ی هموار

در راه  ِ پر از سنگ و گِِل ِ گردنه راندیم

کو باغ پر از بلبل و کو دشـت پر از گـُل

در مـزرعه ی خشک بسـی غاز چراندیم

زیـن دشـت گِل آلود  دو صد بـار گذشتیم

صد جامه ی پر خاک دو صد بار تکاندیم

دسـتـی  نـگرفـت  از  سـر ِ امـداد خـدایا

ایـن  پـیـکر تـبـدار بـه اجـبـار کـشـانـدیم

باران مصـیـبـت بـه سـر  و روی ببارید

آواز عـزا بـود  کـه مـا یـکـتـنه خـوانـدیم

از چـشـم نـیـایـد  ز  بـلا  قـطـره اشـکی

مـا قـامـت پر درد  دو صـد باره چلاندیم

محرم راز


آنجا که چشمه ی مهر جوشیده است ، کرشمه ی مهربانی پوشیده نیست و

 جایی که جانی باده ی محـبـت نوشـیده است ، جسمی برای رفــتن به

 میکده ، نکوشیده است

 
با مـحرم دل هیـچ سخن ، راز  نباشد

پوشیدگی اش ، جز  ز  ره ِ ناز نباشد

بسـتـیـم چـو پـیـمـان وفـاداری ِ دل را

سـمت نگهی جـز به  دری باز، نباشد


حوض

با  قلم  مویـی به رنگ واژه ها


آمـدم  مـسـتـانـه  نـقـاشـی کـنم


پر ز ماهی شد درون حوض عشق


می روم آن  را  پر  از  کاشی کنم


رنگ خورشید است در امواج حوض


کلمـه می سازم  کـه  زر پاشـی کنم

خنجر


مرغ دل اندر هوای کوی تو ، پر می زند

دایـما مـی آید و  چـون آشـنا سر می زند

تا صدای آشنایـی بـشنـوی با لـحن عشق
 
باز کـن در را ببین مهمان تو در می زند

ساحل امنـی تو در دریای ژرف ِ بیکران

کشتی دل  در کنارت باز ، لنگر می زند

یاد تو بر خاطرم چـون می گذارد یک قدم

نور باران می کنی گویا که اختر می زند

تا که پیدایت کنم در دشت ِ یاس و یاسمن

این دل شیـدای مـن دزدانه معبر می زند

تا سپاه حسن تو خندان و نازان می رسد

پیشوازت جان من مستانه لشکر می زند

ابرو  و مـژگان تو با  قـصـد  پیکار آمدند

آن یکی تیر و یکی پیوسته خنجر می زند

مگو


از  مـی و مـیـکـده و سـاقـی و مـیخانه مگو

دیـگر از سـاغـر و  از باده  و پـیـمـانه مگو

از چـنـان شـهـد لبـی مـستم و از نوش نگاه

که ز شیـر و شـکر و شـیـره ی جانانه مگو

تا کـه این لـعـل لب است و تب جادوی نگاه

تو ز شـهـد و عسل و شاهـد و بـتـخانه مگو

آنـچـنـان اسـت خَـم  ِ زلـف چلـیـپـای  نگار

ز کـمـنـد  و  ز  گـریـز و  دل مـردانه مگو

تا نـشسـتـی بـه  در خـانـه ی خَـمّـار زمان

دیگر از خمره و از جوشش و خُمخانه مگو

چـون از آن خـوشه ی انگور بریزی بر جام

هـرگز از لالـه و  از نـرگس  مـستـانـه مگو

بـر حضـور گرم او  و انـدر دل شـبهای تار

با لـب خـنـدان نشین  از اشـک طـفلانه مگو

تا که در مـوج نـگاهـی غرق رویا شـد دلـت

از شب و از شمع و از چرخش پروانه مگو

تا از این جـام لـبالب جان و دل آید به رقص

چـشـم بـرگـیـر ز عـقـل  از دل دیـوانـه مگو

مهر


از مهر تو انگور دلم ، می شده است

جوشـیـده و  در رگ و  پی شده است

از من چو بپرسی ز شب و راه دراز

با یاد تو این جاده همه طی شده است

غم


پـیـش تـو گـر نـیـستم  ، با غم تـو زیستم

در گـذر مـوج غـم ، یـک تـنـه مـی ایستم

هـیچ نشانی دگر ، جز دل غمگین مخواه

تا کـه شـناسـی مـگر ، باز کی ام  کیستم

می کُشدم دم به دم  این غم و هجران مرا

دم به دم از این غمـت ، من پر و خالیستم

قصه ی پر غصه شـد حاصل این زندگی

جـلـد کـتـاب غـمـت ، بـسـتـم و بـگـریستم

رفـتـه بـدم گـر چـنـیـن ، مرهم غم ها نبود

زیـن غـم هـجـران تـو ، زنـده  و باقـیستم

تو


هـم  عسل ، هـم شـهـد  و  هـم  شـکـّر ، تویی
 
هـم گل  و هم سـبزه و هـم لاله ی خاور تویی

هـم مه و هم روشن و هم درّ و هم گوهر تویی

هـم نـی و هـم ساز و هـم آواز رامـشگر تویی

هـم قـدح  هـم کاسه و هـم  باده  و ساغر تویی

هـم نـو و هـم نـوبر و هـم نـوگـل ِ در بر تویی

هم دل و  هم  دلبر و هم عطر و هم عنبر تویی

هم شب و هم شاهد و هم شهد و هم شکـّر تویی

عناب


شب  آید پشت هم ، خوابم کجا بود

چو روزم می رسد  ، تابم کجا بود

به ابـر و بـاد  و  بـوران مـبتـلاییم

شـب و رویـا و  مـهـتـابـم کجا بود

چـو بـازار  وفـا  را  بـسـتـه دنـیـا

در این قـحطـی ،‌ زر نابم کجا بود

صـدای  آرزو  هـا  را ، بـلـا بـرد

سه تار و سـیم و مضرابم کجا بود

اگـر باران  در ایـن صحـرا نبارد

بـهـار و  سـبـزه  و  آبـم  کجا بود

به دعوایی که جنگ سرنوشت است

سـپـر کـو ؟ تـیـر پـرتـابم کجا بود

سـراسـر عـکـس شـد تـعـبـیـر دنیا

بـرای  عـکـس دل ، قـابـم کجا بود

چـو می تابم در این دنیای چرخان

غـریـقـم  ، تاب  غـرقـابـم کجا بود

چـو می بـیـنـم کـف ِ دریای طوفان

چـنـان  او ،  دُرّ  نـایـابـم  کجا بود

چـو کـشـتـم در غـمش طفل دلم را

به غـربت مانـده سـهـرابم کجا بود

بـه  آتـش  عـادتـم  داده  اسـت دنیا

رخـی زیـبـا چـو عـنـابـم  کجا  بود

دگر  تـاب  و  تـوان از سـکـه افتاد

دل  شـیـدا  و  بـی  تـابـم   کجا بود

نـبـیـنـی سـیـل غـم  دل را کجا برد

گـریـز از  سـیـل و سـیلابم کجا بود

سفر


زندگی چیزی نیست جز یک سفر . سفری پر از  خطر و اما و اگر .


مسیری با کوه و کمر و  و رهزنان فتنه گر . روز و شب هایی پر از


شرر و صد درد سر . و همسفر باید ، که هم ، سپر باشد و هم بال و پر .


هم جام پر شکر و هم شمس و قمر ، و همراه تو  ،تا نسیم سحر . شریک


نفع و ضرر و دست به دست در هر زیر و زبر ، و  همه جا با یکدگر .


مسافری همیشه حاضر و همواره در خاطر و همگام تا به آخِر .


یک نشان بایـد  از آن  یار سفـر

تا که گیرد دست و شوید چشم تر

گر نشان  از  آن مـسـافـر یافـتی

مـعـنـی رویای  دل ،  دریـافـتـی

این سفر معنای طول عمر ماست
 

این چنین دان حال دنیا ، مختصر

 

ماجرا


دل  چون شـکند ، صدا ندارد

زخمـي چو شـود ، دوا ندارد

از داغ غمش دگر چه پرسی

اين سوزش دل ،  چرا ندارد

از سـوی کـمـان آن  کـماندار

تيری که خورد ، خطا ندارد

از تـير غـم اين ، تن تب آلود

زخـمـی کـه شـود شـفا ندارد

آشـفـتـه دل از  اصـابـت غـم

نـاخـوش چـو شــود بقا ندارد

آن تـيـغ جـفـا و تـيـر مـسموم

خـوش مي رود و خطا ندارد
 
پـنـهـان نـشـود  غـم نـهـانـش

ايـن زخـم عـيـان خـفـا ندارد

گـيـرم دل مـا شـکـسـتـه باشد

چون و  چه خـبـر چـرا ندارد

خون مـي چـکد از دل غمينـی

انـديــشـه  مـکـن  ،بـهـا ندارد

سـيـل غـم دل هـمـی خـروشد

مـاهـی  خـبـر از  هـوا  ندارد

افـتـاده دلي بـه دشـت ، خونين

يـک مـرده  کـه  مـاجـرا ندارد