رها
پرده ی پندار را ، تنها نسیم حضور او ، پس می زند و سکوت خیال را
، فقط صدای یک کس ، می شکند . شمع اندیشه ، جز با جرقه ی جان
او شـعـله نمی کشد ، و نهال ِ نو ریشه ، جـز با زلال ِ آب ِ آن شـیشـه ،
شکوفه نمی زند . اوست که آب ِ سبوست ، و اوست که مشکـبو ، و با
دل روبروست . او سلام صبح است و بدرود شب . آغازی نمکین است
و پایانی با رطب . او ، سایه ی صیف اسـت و آفتاب ِ شتا ؛ پاسخ هـر
مدعا ، و خبر ِ هـر مبتدا ، و با او ، جان از غم ، رها .
+ نوشته شده در دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت 8:44 توسط علی
|