پرده ی پندار  را ، تنها نسیم حضور او ،  پس می زند و سکوت خیال را

 ، فقط  صدای یک  کس ، می شکند . شمع اندیشه ، جز با  جرقه ی جان

 او شـعـله نمی کشد ،‌ و نهال ِ نو ریشه ، جـز با  زلال ِ آب ِ آن  شـیشـه ،

 شکوفه نمی زند . اوست که  آب ِ سبوست ، و اوست که مشکـبو ، و  با

 دل  روبروست . او سلام صبح است و بدرود شب . آغازی نمکین است

 و پایانی با  رطب .
او ، سایه ی صیف اسـت و آفتاب ِ شتا  ؛ پاسخ هـر

 مدعا ، و خبر ِ هـر مبتدا ، و با او ، جان از غم ، رها .