آمـد  و آرام ِ  شـب ، از  مـن ربـود

روز هـم شـوریـدگـی  بـر من فزود

بُـرد  دل را ، آتـشـی زد  بـر وجـود

بر گسست از مـن ، تـمام ِ تار و پود

رفـت دل بر جای دل  او بر نشست

دزد شـب ، تاراج ِ دل هـم می نمود

خـواسـتـم پـیـدا کـنـم  دل  از  درون

یـافـتـم  دل  را ، و لـیـکن ، دل نبود

رود  مـی آمـد  روان  از  کـوی او

قـایـقـی  بـودم  شـنـاور روی  رود

سـیـنـه هـم تبـدار و هم مجروح شد

در مـیان ، مـفـقود شد هر آنچه بود

یـک دلـی دارم طـلـب زان  دزد دل

این طلب گیرم از او من دیر و زود