ماجرا
دل چون شـکند ، صدا ندارد
زخمـي چو شـود ، دوا ندارد
از داغ غمش دگر چه پرسی
اين سوزش دل ، چرا ندارد
از سـوی کـمـان آن کـماندار
تيری که خورد ، خطا ندارد
از تـير غـم اين ، تن تب آلود
زخـمـی کـه شـود شـفا ندارد
آشـفـتـه دل از اصـابـت غـم
نـاخـوش چـو شــود بقا ندارد
آن تـيـغ جـفـا و تـيـر مـسموم
خـوش مي رود و خطا ندارد
پـنـهـان نـشـود غـم نـهـانـش
ايـن زخـم عـيـان خـفـا ندارد
گـيـرم دل مـا شـکـسـتـه باشد
چون و چه خـبـر چـرا ندارد
خون مـي چـکد از دل غمينـی
انـديــشـه مـکـن ،بـهـا ندارد
سـيـل غـم دل هـمـی خـروشد
مـاهـی خـبـر از هـوا ندارد
افـتـاده دلي بـه دشـت ، خونين
يـک مـرده کـه مـاجـرا ندارد
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 22:9 توسط علی
|