دل  چون شـکند ، صدا ندارد

زخمـي چو شـود ، دوا ندارد

از داغ غمش دگر چه پرسی

اين سوزش دل ،  چرا ندارد

از سـوی کـمـان آن  کـماندار

تيری که خورد ، خطا ندارد

از تـير غـم اين ، تن تب آلود

زخـمـی کـه شـود شـفا ندارد

آشـفـتـه دل از  اصـابـت غـم

نـاخـوش چـو شــود بقا ندارد

آن تـيـغ جـفـا و تـيـر مـسموم

خـوش مي رود و خطا ندارد
 
پـنـهـان نـشـود  غـم نـهـانـش

ايـن زخـم عـيـان خـفـا ندارد

گـيـرم دل مـا شـکـسـتـه باشد

چون و  چه خـبـر چـرا ندارد

خون مـي چـکد از دل غمينـی

انـديــشـه  مـکـن  ،بـهـا ندارد

سـيـل غـم دل هـمـی خـروشد

مـاهـی  خـبـر از  هـوا  ندارد

افـتـاده دلي بـه دشـت ، خونين

يـک مـرده  کـه  مـاجـرا ندارد