خجسته
مـی ام پاشـیـده و جامم شکــسته است
به پا زنجیر دارم ، دست ، بسته است
دو صـد زخـم بـلـا را دیـده این تن
که در دشت فـنا ، اینگونه خسته است
بـسـی آشـوب ، در دریای دل ریخـت
که کشتی اینچنین، در گل نشسته است
دل اسـت و کـوره ی داغ جـگر سوز
سـپـنـدی آتـشـین از پای جسته است
درخـت زنــدگی ، در فـصل ِ بی آب
ثـمـر داده ولی ، خالی ز هسته است
نه سر یابی ، نه سامان اندر این عـمر
همی تار و همی پودش گـسسته است
کـسـی نایـد به ایـن خانه شـب و روز
کـلـون درب را ، زنـگـاره بسته است
کـجـا روحـی کـه در جان آفـریـدنـد
ز قـیـد پـیـکرم ، انـگار ، رسته است
دلـی بـیـنـی کـه عـقـل از آن ، گـریزد
سپاه عقـل و دل ،اینک دو دسته است
قـدح خالـی ، لـبان تـشـنه ، رمـق ، نی
به مستی رو مکن ، میخانه بسته است
رهـیـدی گـر تو روزی زین غمستان
تـبـسم تازه کـن ، جشن خجـسته است
+ نوشته شده در سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 3:25 توسط علی
|