مـی ام پاشـیـده و جامم شکــسته است

به پا زنجیر دارم ، دست ، بسته است

دو  صـد زخـم  بـلـا را دیـده  این  تن
 
که در دشت فـنا ، اینگونه خسته است

بـسـی آشـوب ، در دریای دل ریخـت

که کشتی اینچنین، در گل نشسته است

دل اسـت و کـوره ی داغ  جـگر سوز

سـپـنـدی آتـشـین  از پای جسته است

درخـت زنــدگی  ، در فـصل ِ بی آب

ثـمـر داده ولی ، خالی  ز هسته است

نه سر یابی ، نه سامان اندر این عـمر

همی تار و همی پودش  گـسسته است

کـسـی نایـد به ایـن خانه شـب  و روز

کـلـون درب را ، زنـگـاره  بسته است

کـجـا  روحـی کـه  در جان  آفـریـدنـد
 
ز قـیـد  پـیـکرم ، انـگار ، رسته است

دلـی بـیـنـی کـه عـقـل از آن ، گـریزد

سپاه عقـل و دل  ،اینک دو دسته است

قـدح خالـی ، لـبان تـشـنه ، رمـق ، نی

به مستی رو مکن ، میخانه بسته است

رهـیـدی گـر تو روزی  زین غمستان

تـبـسم تازه کـن ، جشن خجـسته است