مینای خیال
کج کلاهـی است به سـر ، یار پریشان مـو را
خوش در این کوچه ی دل می نگرد هر سو را
راسـت مـی آیـد و آرام ، نـگـاهـش چـو غـزال
بـا صبـا گـفـتـه چـنـیـن شـانـه زنـد گـیـسـو را
گـو کـه آن بـاد صـبـا بـی خـبـر ایـنـجـا نـوزد
چون حـریـر است بـه تـن ، آن صنـم هـندو را
غـنـچـه تـا لـب بـگـشـایـد بـه تـبـسـم در باغ
بـیـنـمش خـنـده به لب ، آن صنم خوش خو را
جـاده ی عـشـق نـگـر ، راسـت بـُود تا آخـر
چـون تـو بـیـنـی ز صنم ، پـیـچ و خـم ابرو را
تـا کـه لـبـریـز شـود قـلـب تـو از باده ی مـهر
در صـراحـی نـگـری عـکـس رخ جـادو را
مـرغ دل دانـه بـه هـر حلـقـه بجـویـد در باغ
یـک نـظـر دیـده چـنـان ، خـال لـب هـنـدو را
لب شیرین سخنش جوشش شهد و عسل است
گویـی آن یـار ، شـکـسته است سـر کـندو را
گـو کـه آیـیـنـه بـسـازند ز مـیـنـای خـیـال
تا تـمـاشا بـکـنـم ، هـم خـودم و هـم او را

خوش در این کوچه ی دل می نگرد هر سو را
راسـت مـی آیـد و آرام ، نـگـاهـش چـو غـزال
بـا صبـا گـفـتـه چـنـیـن شـانـه زنـد گـیـسـو را
گـو کـه آن بـاد صـبـا بـی خـبـر ایـنـجـا نـوزد
چون حـریـر است بـه تـن ، آن صنـم هـندو را
غـنـچـه تـا لـب بـگـشـایـد بـه تـبـسـم در باغ
بـیـنـمش خـنـده به لب ، آن صنم خوش خو را
جـاده ی عـشـق نـگـر ، راسـت بـُود تا آخـر
چـون تـو بـیـنـی ز صنم ، پـیـچ و خـم ابرو را
تـا کـه لـبـریـز شـود قـلـب تـو از باده ی مـهر
در صـراحـی نـگـری عـکـس رخ جـادو را
مـرغ دل دانـه بـه هـر حلـقـه بجـویـد در باغ
یـک نـظـر دیـده چـنـان ، خـال لـب هـنـدو را
لب شیرین سخنش جوشش شهد و عسل است
گویـی آن یـار ، شـکـسته است سـر کـندو را
گـو کـه آیـیـنـه بـسـازند ز مـیـنـای خـیـال
تا تـمـاشا بـکـنـم ، هـم خـودم و هـم او را
+ نوشته شده در جمعه هجدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 9:57 توسط علی
|