کج کلاهـی است به سـر ، یار پریشان مـو را

خوش در این کوچه ی دل می نگرد هر سو را

راسـت مـی آیـد و آرام ، نـگـاهـش چـو غـزال

بـا صبـا گـفـتـه چـنـیـن شـانـه زنـد گـیـسـو را

گـو کـه آن بـاد صـبـا بـی خـبـر ایـنـجـا نـوزد

چون حـریـر است بـه تـن ، آن صنـم هـندو را

غـنـچـه تـا  لـب بـگـشـایـد بـه  تـبـسـم  در باغ

بـیـنـمش خـنـده به لب ، آن صنم خوش خو را

جـاده ی عـشـق  نـگـر ، راسـت بـُود  تا  آخـر

چـون تـو بـیـنـی ز صنم ، پـیـچ و خـم ابرو را

تـا کـه لـبـریـز شـود قـلـب تـو از باده ی مـهر

در صـراحـی نـگـری  عـکـس رخ  جـادو  را
 
مـرغ دل دانـه بـه  هـر حلـقـه بجـویـد در باغ

یـک نـظـر دیـده چـنـان ، خـال لـب هـنـدو را

لب شیرین سخنش جوشش شهد و عسل است

گویـی آن یـار ، شـکـسته است سـر کـندو را

گـو  کـه  آیـیـنـه  بـسـازند  ز مـیـنـای خـیـال

تا تـمـاشا بـکـنـم  ، هـم خـودم  و  هـم  او را