فراق
گـُل ِ فـراق ، پژمرده است و پرنـده ی هجـران مرده . تـن در فراق ،
لـرزان است و چشم از هجران ، حیران و سرگردان . دیده در خون
است و اشک ، چون جیحون . صبرش کم است و طاقت ش یک دم .
ماه ، در محاق می گیرد و دل ، در فراق می میرد . شبش طولانی و
روزش نقصانی و غمش به فراوانی و چشمش گریانی و بازارش به
ارزانی . سرد است و پر از درد . شب ِ فراق هزار سال است و روز
وصال یک لحظه . دامان وصل ، کوتاه است و لباس هجران ، سیاه ،
روز وصال ، یک و شـب ِ هجران پنجاه . هـنگـام وصال باریک و
هنگامه ی هجران ، تاریک .
عمـری است دلم اسیـر هجـران شده است
وصل از دل مـا سخـت گریزان شده است
دردا کـه طـبـیـب دل نـیـامـد بـه عـلاج
این رنج و فراق است که یکسان شده است
با ظـلـم ِ فـراق ، خـو گـرفـتـیـم بـسـی
این رهزن مـست ، نا مسلمان شده است

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:20 توسط علی
|