گـُل ِ فـراق ، پژمرده است و پرنـده ی هجـران مرده . تـن در فراق ،

 لـرزان است و چشم  از هجران ، حیران و سرگردان . دیده در خون

 است و اشک ، چون جیحون .  صبرش کم است و طاقت ش یک دم .

 ماه ، در محاق می گیرد و دل ، در فراق می میرد . شبش طولانی و

  روزش نقصانی و غمش به فراوانی و چشمش گریانی و بازارش به

 ارزانی . سرد است و پر از درد . شب ِ فراق هزار سال است و روز

 وصال یک لحظه . دامان وصل ، کوتاه است و لباس هجران ، سیاه ،

 روز  وصال ، یک   و شـب ِ هجران پنجاه . هـنگـام وصال باریک و

 هنگامه ی هجران ، تاریک .

 

عمـری است دلم اسیـر هجـران شده است

وصل از دل مـا سخـت گریزان شده است

دردا  کـه طـبـیـب  دل  نـیـامـد  بـه عـلاج

این رنج و فراق است که یکسان شده است

با  ظـلـم ِ فـراق ، خـو  گـرفـتـیـم  بـسـی

این رهزن مـست ، نا مسلمان شده است