تبریک


جماعتی افق تا افق ، ماه  نو  را در آسـمان می جویند . عده ای ، راه

افلاک می پویند و مردمی ، بـی صـبرانه منتظر اویند . گــروهی ، در

چشمه ی خوشحالی دست و روی می شویند و با هم در گفت و گویند و

پبشاپیش ، تبریک می گویـنـد . و من ، از هـمین انجمنم ، که فـارغ از

خویشتنم و  گویای این سخنم که عیدتان پیشاپیش مبارک . اگرچه کمی

زود است ، اما ماه ی است که دلم ربوده است .

قلم و کاغذ


قـلـم در دست من ، کاغذ تو هستی

نـوشـتـم نـام تـو  ، مـستـانـه جستی

تو در مـن  دفـتر دل را  ، گسستی

بـرون کـردی همه ، جایش نشستی
 
گـشـودی گـوشـه ی زیبای چشـمت

کـتـاب  بازوان ، مـسـتـانـه  بـستی

به مـن گفـتـی بـخوانـم شعر مستی

دوات  قـلـب مـن ، یـکـجا شکستی

تو صد برگی اگر یک غنچه داری

کـه در رسـم رفـاقـت ، پـیـشدستی

بـه هـر مـشـقی تو رقصیدی دمادم

خـدای مشق شب را ، مـی پرستی

بـه روز جـمـعـه هـمـدرس  دلی تو

در ِ آن مـدرسـه ، هـرگـز  نـبستی

سلام


کاغذ را قلم می رقصاند و آواز را زیر و بم ، و برکه  را  بلم و جاده ی


باران گرفته را قدم . قاصدک را نسیم می پراند و مرغ  اندیشه  را ، یار


صمیم . جان را ، جانان می رهاند و دل را سرو خرامان و چشم  بارانی


را خنده ی پنهان . آهو را صیاد می دواند  و تیهو را  فریاد و دل صیاد


را ، آهویی که  گیر افتاد ؛  و بوی کـوهـسار را سوسن ِ آزاد ، و  موج


چشمه ی ساکن را ، سنگی که بر آب افتاد ، و بیرق مهربانی را ، آن که


در سلام پیش افتاد .

خواب و بیداری


گاه چشم می بندی که بخوابی و گاه ، برای این که کسی را بیابی . گاه ،

 چشم باز می کنی آفتاب را ببینی و گاه برای اینکه خوابی را در بیداری

 ببینی . گاه ، می خواهی آفتاب بر تو بتابد و گاه می خواهی که آفتاب

 کمی با تو بخوابد . گاه ، صبح برایت فرصت است و گاه خواب برایت

 غنیمت . وقتی که او هست ، صبحت به خیر است و وقتی که به یادش

 چشم می گذاری ، خوابت تهی از غیر .


حامل


یکی  تار می نوازد  و یکی طنبور ؛ یکی ساز می نوازد و دیگری


سنتور؛ یکی عود می نوازد و آن یکی مزمار داوود . یکی ناقور و


دیگری شیپور ؛ و او ، دل می نوازد و تن رنجور و روح ناصبور .


او گروهنواز کامل است و سوار بر خط حامل . همه ی آوا ها  بر او


آویخته و شور ِ اندرون بر هر پرده اش ریخته و نوای ِ دل  با زیر و


بمش آمیخته . او ملاحت آواز است و لطافت ناز ؛ با صدایی به گرمی


اهواز و نغمه ای به لحن حجاز ؛ غنچه ای روییده از خاک تبریز و آب


شیراز ، موج روحش پر از فرود و فراز ، و آشتی اش حقیقت و قهرش


مَجاز .


خرمالو


وقتی که رویاروی ماه چهارده روزه ، و مبهوت آن سپهر فیروزه ای ،

 بی اختیار تشنه ی دهان تنگ آن کوزه ای . وقتی که بر  سر سفره اش

 نشسته ای ، انگار که بر بام آسمان جسته ای ، و مهمان آن ماه خجسته

 ای ، و  دف شادی دریده و ساز سرور را شکسته ای و دست هزار

 حریف ، از پشت بسته ای . وقتی که با او بر سر آبی ، نپرسیده واقف

 بر هر جوابی ، و خواه نا خواه در معرض آفتابی و هیچ نخورده ،

 مست ِ می نابی . با او که باشی ، بخت ، یار است و هر جوششی آبشار

 و هر جرعه ای خوشگوار و هر گوشه که بنشینی جویبار . اگر راه

 روی ، همسویی ، و  اگر بنشینی ، بر لب جویی . اگر بمانی ، پهلو به

 پهلویی و اگر برانی مستانه سخنگویی . اگر ببینی ، در سایه ی گیسویی

 ، و  اگر بچینی ، در پای درخت خرمالویی .

رها



پرده ی پندار  را ، تنها نسیم حضور او ،  پس می زند و سکوت خیال را

 ، فقط  صدای یک  کس ، می شکند . شمع اندیشه ، جز با  جرقه ی جان

 او شـعـله نمی کشد ،‌ و نهال ِ نو ریشه ، جـز با  زلال ِ آب ِ آن  شـیشـه ،

 شکوفه نمی زند . اوست که  آب ِ سبوست ، و اوست که مشکـبو ، و  با

 دل  روبروست . او سلام صبح است و بدرود شب . آغازی نمکین است

 و پایانی با  رطب .
او ، سایه ی صیف اسـت و آفتاب ِ شتا  ؛ پاسخ هـر

 مدعا ، و خبر ِ هـر مبتدا ، و با او ، جان از غم ، رها .

گلنار


برای چشم ، لذت دیدار اوست و برای گوش ، گوارایی ِ گفتار او . برای


گام ، گشتن ِ بازار او ، و برای خیال ، خوشی ِ گلزار او ، و برای صدا


، طنین تار او  و برای  زبان ، مزّه ی خوشکار او  و برای پیشانی ،


نرمی دستار او .


سود سودا از بازار اوست ، و طعم صهبا  از گلنار او ، و مسرّت ِ دل ،


از رسیدن ِ صدای او .


عذر


آن که گوشه نشین دل ماست ، آمد و ، نشست و بر نخاست . نگاهش پر

  از سخا و غمزه اش پر از عطاست و در این سودای مهربانی ، که

 یک  می گیرد و بخشنده ی صد تاست ، بر سوز دل و از تاب جان ، هم

 افزود و هم بکاست . بازار متاع نازش ، پر از غلغله و غوغاست ، و

 نار و نورش هویدا و رنگ و لعابش از هزار فرسنگ پیداست ، و

 فروش لطف و عطایش ، هماره برپاست و گر به قیمت جان چیزی

 نخری ، واویلاست . و برای مشتری ِ تهی دست ِ بی قرار ، یک دل و

 هزار سوداست ، و از سر مهر ، خریدار همه ی این بازار به کمترین

 بهاست . پس که عذر را باید خواست ؟


لواشک


خلق و خوی دل ، همیشه همچون کودک است . حرف که بزند ، کلمه


هایش پر از نمک است ، اگر نقاشی بکشد ، بیشتر ، شکل لک لک


است ، عیدی که بگیرد ، فریاد شادی اش ، بر فلک است و آن روزش


مبارک است . به بازار مهربانی که برود ، هم زیرک و هم کلک است .


تبسم و لبخند و مهر و وفا که ببیند ، خریدار یک یک است . گه خواهان


قـلک و گه خواستار نی لبک  و گاهی هم ، طالب لواشک است و در


هر چه می خورند ، مشترک است . در نگاهش دریایی از مردمک


است  و اگر دیر جوابش دهی ، نگاهش کج کجک است .




تصویر


آنچه صد سال اش کم است فرصت است و آنچه یک  لحظه اش زیاد


است ، فُرقت . آنچه باید قدرش را دانست ، محبت است و آنچه باید


اجابت شود ، دعوت . آنچه گوش را می نوازد ، صحبت است و آنچه بر


چشم می نشیند صورت .



در سینه  دلی  چـون دل مـن چـاک نشد

یک بوته ز مستی چو  رَز  و تاک نشد

صـد نـقـش گُـل آمـد بـه گـلـستـان خـیـال

تـصـویـر تو  از دیـده ی مـن پـاک نـشد


مشعله


نشانه هر چه باشد ، بهانه تویی . ترانه هرچه باشد ، عاشقانه تویی . خانه


هرچه باشد ، آستانه تویی . چشمم به سوی تو و نگاهم به کوی تو و


دماغم به بوی تو و چنگم به گیسوی تو و تیرم به آهوی تو مشغول است

 

آمـدم  تا  که  ز  سـودای تـو سـودی ببرم

تار  دارد دل  مـن ، باش  که پـودی ببرم

شـعـله ای خـواهـم از آن هـیـزم تـابـسـتانـی

جان و دل سوزم از این مشعله دودی ببرم



میوه


اگر زندگی معجون درد است ، باید کوشید که ننوشید ، و اگر آوازی

 ناخوشایند است ، باید شنید و نشنیده گرفت و اگر داستانی مضحک است

 ، باید خندید و نرنجید ، و  اگر  بیرون ، پاییزی زرد و فصلی سرد است

 ، باید لباسی به عطر یاس پوشید و از درون جوشید ، و اگر میوه ای

 خوش طعم است ، باید نچیده  خرید ، و اگر مژده و نوید است ، باید که

شتافت و دریافت ، و اگر حلوای پر شکر است ، باید برد و به آرامی ،

خورد .


کجایم


آن که  دل  داده است ، همیشه  با  دلداده  است و اگر چه از جور زمان ،

 فتاده است ، در آستانه ی دوست ، بر پای ایستاده است . او که رو به

 کوی یار نهاده  است ، اگر چه  آتش بر خرمنش فتاده  و عنان صبر

 از دست داده است ، همواره مست باده است ، و او که ، بر خیال سواره

 و تا بیابد پیاده است ،‌ وقتی که دوست ، رخ گشاده است ، خرمن ِ دل ،

همچنان به باد داده است .

 

کجایم بجز کویت ای یار  ، من ؟


طبیبی تو  ، تـبدار و بیمار ، من


به گرد تو گردم ز شب تا به روز


تو ثابت همیشه ،  وَ  سیار  ، من



فرفره


نگاهی اگر نباشد ، منظره برای چیست و نسیمی اگر نباشد ، پنجره برای

 کیست ، و اگر آینه ای نباشد ، پیکره برای چیست ؟ اگر آوازی نباشد ،

 حنجره برای چیست ، و اگر رقصی نباشد ، دایره برای چیست ، و اگر

 شعر نغری نباشد ، نادره برای کیست ؟  اگر شبی نباشد ، شب پره برای

 چیست و اگر چرخش گیسویی نباشد ، فرفره برای چیست ؟


طبیب


او که مـداوا می کند ، گمان مبر که  توانا  می کند . آن که علاج اعضا


می کند ، تو را محتاج کوی اطبا می کند . اگر که  با نگاه ِ نرمش ، یار


است اما نظرش بر دل ِ زار است و اگر که تن را درمان می کند اما دل


را ، پریشان می کند .


طـبـیـبی  یاور  و  هـمـپـشـت

به نـبـضـت می نهـد انگـشـت

دوایـت  چون نهـد  در مـشـت

بچش دردی که خواهـد کشت


قرض و ادا

 

آن که صاحب ِ خانه  است ، خموشی اش ،  نشانه  است و  زمزمه اش ،


ترانه ، و رازش ، سِـرّ میانه و  قرض روزش ، ادایِ شبانه  و  گامهایش


، شانه  به  شانه  ،  و قـفـلـش ، کـلـید کاشانه .

 

رفتی اما  ، آمـدی  نـزدیـک تر

خلوتی جستی ز شب تاریک تر

گویـم اکنـون نکته ای باریک تر

ترک شیرازی ولی ، تاجیک تر


آهو


نه آن که می رمد ، آهو است ، و نه آن که می کـُشد ،

 هلاکو ؛ نه آن که خم است گیسو ، و نه آن که کج است

 ابرو . نه آن که تیغ بسازد ، هندو ، و نه آن که جراحت

 ببیند ، پهلو .

او که تو را می کـِشد ، می کـُشد ، و  او که می رمد ،

 می زند ؛ او که مایل است ، مشکل دل است  و او که

 ساکن دل است ، قاتل .

نقاش


نه صیاد را نای کشیدن دو کمان است و نه نقاش را . او را پرتاب ، بی


تاب می کند و این را کشیدن ، دچار لرزیدن .


دام صیاد برای کام است و نه طعام  ، و برای دل آرام است و مهر ِ مدام


و گرنه شکار بر او حرام ، و اگر تیر بر شکار زخمی زند ، دلش خرابه


ی شام . و نقش ِ نقاش و جادوی ِ پیکر تراش ، نه برای معاش و آرایش


قماش ، که برای لعل ِ گهر پاش است و چشم اشک پاش و یار امروز و


فرداش . آنگاه  که  نقاش ، خامه  بر دست  می گیرد ، صحبتی  دارد  با



صورتی .این می کِشد و او ، می کـُشد . و صیاد ، تور دارد و شور ؛ تیغ


می کِشد و آه ِ صد دریغ . آنچه نقاش می کشد ، تنها نقش یار نیست که غم


اوست ، و آنچه صیاد می زند ، نه شکار است که چشم خمار است

دلبند


به دوستی که مشورت خواست گفتم :

نشان پیوند چیزی نیست مگر یک لبخند . از او لبخندی ، و از تو دل

 خرسندی ، و از  گل یاس ، گلوبندی ، که خود می بندی . نه سوگندی و

 نه چون و چندی . نه سکه هزار و اندی . نه بخارا و سمرقندی . نه یاوه

 و ترفندی . فقط سابیدن قندی و به خانه بردن دلبندی . والسلام


این غم

تفاوت رفتن و آمدن ، تنها در جهت است و تفاوت آدم ها در صفت ، و


تفاوت زندگی ها در عافیت ، و تفاوت فهم ها در معرفت  و تفاوت عُمر


ها در عاقبت ، و تفاوت روح ها در آخرت .



وای از این آشوب دل ، غوغای جان

شعـله می خیزد  ز جـانها  هر زمان

آتـش  انـدر  نی  فـتـاد  و   نـیـستـان

سـوخـت  هـر چـه بـوریـا در آشـیان

خاک  دل  را  رنـگ خاکـستر گرفت

درد  ایـن  غـم  را  نـیـابـی  در  بیان

 

دل دار


وقتی تو خوابی ، من بیدارم ؛  تو دل ی و من دلدارم ؛ تو  دارویی و من


بیمارم ، به تاثیر توست  که  هشیارم


تا  تو به خواب خوش روی ، در بـر ِ تو نشسته ام


چـشـم ، اگـر تو  بسته ای ،  دیده  ز  تو  نبسته ام


تا  به  نگاه  تو  رسم ،  از تـن و جان گـسسته ام

 

حال ، ببین که با  تو من ، دل به چه کار بسته ام

بوی او


اگـر در باغ دل ، یک لاله روید

هـمیشه  زیر لب ، نام  تـو گوید

اگر دل ، همزمان صد گل ببوید

ز یاس و نسترن  بوی  تو جوید

 

هر جا که  او  باشد  بهار است و در فصل او ، پاییز و زمستان را چه کار


است ؟ هر جا با  وجود او معطر ،  و هر عالمی با  حضور او محشر ، و


هر شاعری با وصف او سخنور است .

سکوت

 

سکوت ، محبس کلمه هاست و خموشی زندان جمله ها ؛ و سکوت جایز

 نیست مگر با نگاه ی ، و خموشی روا نیست الا در سحرگاهی با رفیق

 راهی . و هر کلمه یک لحظه است و هر جمله یک فرصت . لحظه ها را

 نباید هَدَر داد که حیف است و قدر جمله ها را باید دانست که گردن ِ 

عُمر ، زیر سیف است . فرصت ها را نباید سوخت و لب جمله ها را

 نباید دوخت . در هر کلمه شروعی است و در هر جمله طلوعی .

 

می ماند


آنچه می گذرد ، عمر است و آنچه می ماند ، خاطره . آنچه می رود

فرصت است و آنچه می ماند ، محبت . آنچه همیشه  در اندیشه  ریشه

می دواند ؛ یار ِ مجلس است و لطف ِ مونس و گل ِ نرگس ، و دل صاف

و همره ِ با انصاف و رفیق پر الطاف . آنچه همواره دلنواز است ؛ یار

دیرین است و صحبت شیرین و باران فروردین ، و آنچه پیوسته

گوشنواز است ؛ ساز قدیم است و ناله ی سیم و نوازش نسیم ، و آنچه

دایما آرزوست ، بهار خرّم است و بارش ِ شبنم و دل بی غم  و جوار ِ

همدم .

خواب و بیداری

 

خواب خوشِ ، در پی  بیداری خوش است  و بیداری ِ خوش ، ساعات ِ

  دور از دشواری و فارغ از گرفتاری است . آب  سبو ، آنگاه

 از  گلو خوش رود ، که  خمی بر ابرو  و  خاری بر پهلو  نباشد . اگر

 روزگار ، سنگی بر سبوی زندگی زند ، آبش نصیب خاک است و

 اگر بر آینه ی حیات ، زنگی نشاند ، تصویرش اسفناک . نفسی خوش

 است که در صبحدم ِ پاک باشد و سینه ای آرام است که  لحظه هایش

 بر کام است .

 

قلم


اشک قلم ، تراوش جوهر نیست ؛ حکایت دفتر دل است و روایت سینه ی

سوخته و شکایت ِ دستهای بر چانه دوخته و سرایت داغ ِ دل بر چهره ی

بر افروخته . آنچه قلم می گوید ، حدیث نیستان وجود است و قصه ی

کعبه ی مقصود و داستان آرزوی نا محدود و نقل ِ آنچه می باید بود .

آنچه از نُک قلم می تراود ، شیره ی اندرون است و عصاره ی دل پر ز

خون و  چکیده ی شبنم  ِ لاله ی سر نگون . پیچش نیلوفر ِ رسته از عمق

تن است و شکفتن سوسن روییده در چهار فصل تن . نشانه ای است از

شهر هزار گذر ِ روان ِ رامشگر است و علامت کالبد ِ بی قرار و صد

اخگر . این همه روایت ، بسان ابر پر باران از اقیانوس دل بر می خیزد

تا برلایه های لطیف دلی دیگر بنشیند

غیبت


وقتی که نیست ، گاهی نگران ی و گاهی نگرانی . آن از دیده و این از

 دل . و ورد زبان این که : کو آن همنفس که بهانه ی نفس است و در

 اعماق سکوت ، فریاد رس ؟ و جَوَلان فکر ، این که : چه اتفاقی افتاده

 است که هیچ اتفاقی نمی افتد ؟ و قلب ، منقلب ، و چهره ملتهب و تن

 مضطرب و دست و پا صد حرکت بیجا مرتکب و دل به هزار سو

 منشعب . و این فتوای شرعی ِ جان ، که : غیبت هیچکس جایز نیست

 مخصوصا تو ، و لو یک لحظه

حال


امروز را مجال بدان و تکرار این مجال را

محال . یقین کن بی سوال ، که در شتاب اند

هم شب و هم روز و هم مه و هم سال .

جویبار گل آلود امروز ، بهتر از چشمه ی

زلال فرداست و یک یار با وفا بهتر از هزار

لشکر ِ دور و جداست . بدان که حنظل موجود

، شیرین تر از حلوای مفقود است و  چند

سکه ی معدود ، ارزشمند تر از هزار شمش طلای

یهود . قدر حال بدان که گذشته در کنار

نیست و آینده را اعتبار نیست .

هر چه او بگوید

هرچه بر دل دوست نشست ، منظور تو هم هست ، و هر چه او گفت تو

هم همان باید گفت . هر چه او ، خواست ، تو را هم  همان رواست ، و

هر چه اونوشت ، کلام  ِ جنـّت است  و بهشت . اگر او به ملاقاتت آید ،

شادی فزاید و سرت را به آسمان ساید و اگر دستت  گیرد ، غمت بمیرد

و جانت شور پذیرد . پس ، هر چه  دوست بگوید ، نیکوست و هر

راه  که  بفرماید ، همان سوست .