فراموش


هيچ مـی یی جز می ِ تو نوش نيست

جام دل از غـيـر لـبـت جوش نيست

غـلـغـله هـا مـی رسـد از خُـم ّ ِ می

بـيـن که دل تـب زده خاموش نيست

زمـزمـه هـا مـی رسـد از عمـق دل

با سـخـنـش هـيـچ مـرا هوش نيست

چـشـم بـه زيـبـايـی صد کوکب است

حلقه ی مَه در خور ِ آن گوش نيست

سـر خـوشـی ِ  ديـدن ِ دلـبـر  بـبـيـن

غـيـر خـودم هـيـچ فـرامـوش نيست

تـنـگ  بُـوَد  در  دل  مـا ، جـای  او

اين بـجز از نـرگـس جادوش  نيست

سرو روان


سرّ عشق آمـده در کُـنه ِ دل ِ پـیـر و جوان

گوئـی این است هـمان فلسفه ی بار گـران

هـرچـه کردنـد کـه ایـن رمز گشایند ، نشد

با غم و اشـک و گرفتاری و صد آه و فغان

وقت پایان شد و رفت از کف ما سر ّ خفی

نه خـبـردار شـدیم از دو سـر ِ سود و زیان

چشـم یک لحظـه در ایـن معـرکه ی دنیا دید

چـیـده گـلبـرگ بـقـا را فـلـک و جـور زمان

در سرای دل مـا غـیـر تـو را جایـی نیست

مـا  دگـر ، کار نـداریـم  ز بـُن  با  دگـران
 
رحـمـتـی گـر بـکـنـد  دلـبـر و دل  بسـتـاند

پاک سـازیـم ز کاشانـه ی خـود نـام و نشان

از برای دل مـا  بـی بصری عـیـب مـگـیـر

نـظـری نـیـست مـگردیـدن آن سـرو ِ روان

مقیم


هر ره  که تو آیـی مـن و دل راهـی آنیم

جـز کوی تـو در پیش ،  رهی هیچ ندانیم

هر جاده که باشی به ره مغرب و مشرق

ما توسـن دل را  بـه  هـمان سـمت برانیم

آنجا که تو باشی ، دل صد پاره تر از من

مـسـتانـه مــقـیم اسـت ، گذشـتـن نـتـوانیم

جان می رود از کف مگر آنجا که تو باشی

بـی هـمـرهی دوسـت مـگر زنـده  بـمـانیم

آشـفته ی ایام  چو مـجنـون و چـو فـرهـاد

در مهـلکه ی عشق ، هـم ایـنـیـم و هم آنیم

تیر ار بخورد بـر دل و تن گردد از او خم

چون تـیـر ، نحیـفـیـم و  چو اندام  ِ کمانیم

چون چـشـم شقـایـق کـه بـبـارید ز غم ها

بـا شـبـنم شـب ، تـا بـه سحر اشک فشانیم

هـر چنـد شکسته اسـت فـلـک جـام وفا را

ما تـا بـه ابـد  در ره ِ تـو بـاده  کـشـانـیـم

دل بـس طلبیده است ولـی هیچ ندیده است

گر خـواهـش دل نیست خـدایا به چه مانیم

دل را کـه شـکست ایـن غم سنگین ِ خیالت

بـیـش ار شـکـنـد باز ، بـدان  بـاز هـمـانیم

اکـنـون کـه چـنـیـن خـواسـته با ما غم ایام

وز جـور زمان بـسـتـه لب و خسته دهانیم

وقـت اسـت که با سـاز تـو و شـعر تر من

صد قصه ی شب را به هم امروز بخوانیم

خیال باقی


دوست اگر نیست ، خیالش  باقی و  غیبتش اتفاقی است . یادش شیرین

 است و رویایش رنگین و حضورش همیشه در بالین . نامش همیشه در

 یاد وذکرش خاطره ای شاد و مهرش ، در نهاد . سیمایش در آیینه ی

 خیال ، صدف نیست که دُر است و جان از مرواریدش پُر و همواره با

 خاطراتش در تفکر .


رفـته اسـت خـیالم  بـر ِ تو ، تا  به  درازا

کای راحت جان در بر من باز ، تو باز آ

هر روز ِ من از چهره ی تابان تو روشن

شب تا به سحر در بـر ِ تو ، راز و نیازا

نغمه ی شب


در مـيکـده مـن تـشـنـه ی هر جام تو هستم

مـخـمـور مـی ِ هـر سـحر و شـام تو هستم

هر جرعه که نوشی ز می و خيس شود لب

مـن قـطـره ای از زيـر لـب و کام تو هستم

بازوی  کـمـنـدت بـه شـکـار ار بـرود  زود

افـتـاده  تـريـن  مـي زده ی ِ  دام  تـو هستم

چون نـوشـم ازآن جام گوارای پـُر از شهـد

مـست از تو و پـيـمانـه ی گـلـفـام تـو هستم

شـيـرين چـو بـُوَد سـوخـتـن اندر تب جانان

صـد بار بـجـوشـم  ، دگرم  خام  تو هستم

چـون نـوش بُـود لـقـمـه  سر ِ سفره ی دلدار

هـر شـام و سـحر ، در پـی اطعام تو هستم

تا شـهـد لب و  طـبـع نـمـک از تو مهيـاست

مـن سـفـره نـشـيـن سـحـر و شـام تو هستم

هر گه که تو باشی، همه حالات شود خوش

وقـت خـوش ِ مـا ، لحـظـه ی آرام تو باشد

صيـاد ِ دلـم ، مـحـو شـکار است بـه گـلـزار

مـن  شـيـفـتـه ی  مـرغ ِ  دلـارام تـو هـستم

گوهـر تـويـی و زر تـويـی و سـيم تويی تو

درويـش  مـنـم  ، در طـلـب  وام  تـو هستم

با  هـر سـخن از وعـده ي  ديـدار بـگويـيـم

سـيـن از لـب مـن ، مـنـتظـر  لام تو هستم

تا  دانه ی مـهر اسـت ، به روی لـب دلـدار

بـر سـان  کـبـوتـر بـه  لـب ِ بـام تـو هـستم

چـشـمـم بـه  در و  گوش  بـه  زنـگ است

فـهـمـيـد  فـلـک ، مـايل پـيـغـام تـو هـسـتـم

اعـجـاز ِ خـدايـی  اسـت کـلام ِ لـب  دلـدار

گـويـم  صنـما ، راغب ِ  الـهـام  تـو  هستم

يـک  گام  که بـرداري اگـر در شب مهتاب

تـنـها نروی هـيـچ ، کـه هـمـگـام  تـو هستم

تاريکـي  شـب را  نـکنـم  هـيـچ  فـرامـوش

با  روشـنـی  روز ،  در  ايـام  تـو  هـسـتم

آواز  شـروعـی ، چـو سـحـرهـای ِ بهاری

در نغمه ی شـب ، من نت اتـمـام تـو هستم

می رود


او چو می آیـد ، غم از ما می رود

چون فزون اید ، کم از ما می رود

او که مـی بارد چـو بـاران ِ بـهـار

دلـنـوازان ، شـبـنـم از ما می رود

او چو رود ِ جاری ِ پر رمز و راز

نـاز نـازان ، بـر یـم ِ مـا مـی رود

هـر غـباری چون نشـیـند بر خیال
 
با نسیمـش ، آن هـم از ما می رود

پیچ و خم در زلف و ابرو چون کند

راست گویم هـر خم از ما می رود

یـک دم  ار  بـیـنـم  رخ رعـنـای او

خـستگی هـا یک دم  از مـا می رود

یـک قـدم چـون مـی گذارد در خیال

رنـج و سخـتـی توام از ما می رود

بر لبش صـد غـنچـه می سازد پگاه

چـون بخـنـدد ، مـاتم از ما می رود

روشنـی  در تابش خورشـیـد اوست

آشکارا چون بیاید مبهم از ما می رود

چون که آید ، هم غم و اندوه و حزن

هـر سه آسـان ، باهـم از ما می رود

تفاوت


هر چه می بینی ، گاهی تکرار است و گاه تجدید . تکرار ، وقوع پدیده

ای دقیقا مشابه است و تجدید ، ظهور همان پدیده است با چهره ای

 تازه . در علت تجدید و حکمت تکرار و تعدد اسرار ، باید اندیشید .

هر سال پاییزی دارد و هر غزال گریزی و هر خیال ، لحظه های غم

 انگیزی ؛ و تجدید به این معناست که هر برگ امروز به رنگ سابق

 نیست و هر گـُل همان شقایق نیست و هر بادی نسیم موافق نیست .

 تکرار پاییز حکایت ازاین حقیقت است که در باران بهار و پاییز ،

 تفاوت ، بسیار است .

 

مـوسـم مـهـمانی ِ صـد  گـل  گـذشـت

مـعـرکـه ی  خـنـده ی بـلـبـل گـذشـت

جـوش زد آن جوی پُر ِ مهر و عشق

خـشک شـد و نـوبـت قـلـقـل گـذشـت

هی هی


از بـرایـت مـی نویـسـد  ، از الـف تـا  یـای من

بهـر تـو می بارد  از دل ، حرف من  آوای من

کـلمـه هایم قطره قطره مـی چکـد بـر دشـت دل

می گـریـزد سوی تـو ، هـم آهوی صحـرای من

بند بند شـعـر مـن مـست از خـیال روی تـوست

جـوهـر کِـلکم تویـی ای  تـو هـمـه صهـبـای من

صفـحـه ی سینه پر از نقش نکـوی روی توست

نـغـمـه ی  شـادان تـو ، بـر لـب هـمـه آوای من

ساکن کوی تو ام مجنون صفت هر روز و شب

مـی شـتـابـد سـوی تـو چشم و دل و هم پای من

در سـکوتـم ، یاد تـو آرامـش صـد خاطره است

شـور فریـادم تـویـی ، ای  هی هی و هیهای من

هر شـبم با خواب تو شیرین و رویایی شده است

وعـده ی امـروزت ای گل ، مژده ی فردای من

کجا


مـن  کـجـایـم  تـو  کـجـایـی  دل  کجاست

ره  کـجـا مـقـصـد  کـجـا مـنـزل  کجاست

پای ، خـستـه  دست ، زخمی خاک سست

کاروان  در راه  شـد ،  محـمـل  کجاست

دل شناور پای مضطر ، آسمانی پر ز ابر

دل به هـر سو مـی رود  ، ساحل کجاست

سر ، گران ، افتان و خـیـزان ، بـی قرار

هـمـچـو مجـنـون می روی عاقـل کجاست

زود  شــد   فـرقـت ، ولـی  دیـدار ، دیـر

کـس  نـمـیـدانـد چـرا ، مـشـکـل  کـجاست

کِـشـتـه  هـای ِ عـمـر را  چـیـدیـم و لـیـک

کـس نـمـیـدانـد  کـنـون حـاصـل  کـجاست

آرزو


بی تو چه آرزو کنم ، جز تو  به دل نمی رود

با تو چه آرزو کنم هرچه که خواهم آن ، تویی

 

 

آرزو ، نشان  امید  است ،  اما  در میان  آرزو ها ، یک  آرزو ، چون

 خورشید است و برای همه ی روشنی ها نوید و برای در های بسته شاه

 کلید . آن را که به  دست  گیری ، رویای سپید  است و دنیای جاوید ، و

 گلی که صد غنچه از آن بشکفید و جامی که بایدش به جان خرید و بال

 و پری که با او می توان بر آسمان پرید .

 


در یک جهان از آرزو ، یک آرزویم بیش نیست

آن هم تویی کز روی تو ، صد آسـمان باشـد مرا


دیر و زود


آمـد  و آرام ِ  شـب ، از  مـن ربـود

روز هـم شـوریـدگـی  بـر من فزود

بُـرد  دل را ، آتـشـی زد  بـر وجـود

بر گسست از مـن ، تـمام ِ تار و پود

رفـت دل بر جای دل  او بر نشست

دزد شـب ، تاراج ِ دل هـم می نمود

خـواسـتـم پـیـدا کـنـم  دل  از  درون

یـافـتـم  دل  را ، و لـیـکن ، دل نبود

رود  مـی آمـد  روان  از  کـوی او

قـایـقـی  بـودم  شـنـاور روی  رود

سـیـنـه هـم تبـدار و هم مجروح شد

در مـیان ، مـفـقود شد هر آنچه بود

یـک دلـی دارم طـلـب زان  دزد دل

این طلب گیرم از او من دیر و زود

بیاید


مـی خـنـدم  اگـر  بـر  لـب  او  خـنـده  بیاید

روزی کـه کـنـد  خـنـده  چـه فـرخـنـده بیاید

اشک از رخ او دور شـود تا دو سه فرسنگ

خـواهـم  بـرود  گریـه  کـه  شـرمـنـده بیاید

دل ، داغ چو خورشید ، و او باد بهار است

خـرّم ، کـه در ایـن خـانـه ی سـوزنـده بیاید

چـون وقـت غـروب  آیـد و خورشید بخوابد

مـاهـی اسـت کـه بـا  گـلـرخ ِ تـابـنـده  بیاید

کاشـانـه تـهـی  گـر بـشـود ، هـیـچ میندیش

گـنـجی اسـت کـه بـا جـعـبـه ی  آکنده بیاید

از رنـج فـراغـش  نـتـوان یـک شـبـه  آسود

نـیـک  دانـم  بـرود  بـاز کـه ارزنـده  بیاید

بـیـرون بـرود عـقـده ی دیـریـنه ی هجران

بر روی ، نـقـابـی اسـت کـه افـکـنـده  بیاید

تـاریـک نـبـاشد  دگـر ایـن شـام  و شـب مـا

تا  در  بـر ِ مـا ، آن  رخ  رخـشـنـده  بیاید

احساس


سـیـم احساسـم به کوک ساز توست

نـاخـن مـضـراب  را  ، اکنون بزن

تـشـنـه ی آهـنـگ  انـگـشـت  تـوام

پـنـجه را بـر تار دل ، موزون برن

می سـرایـد  شـعـر مـا  را  سـاز تو
 
عالمـی را کرده ای  مـفـتـون ، بزن

مـنـت مـضـراب تـو  قانـون ماسـت
 
کرده ای یک شهر را مـمنون ، بزن

رنـگ گـل بـاریـدی از بـاران چـنگ

دشـت دل را کرده ای گـلگـون بزن

تـیـر مـژگـان  و شـرار  چـشـم  را

بر  دل  آشـفـتـه ی  مـجـنـون  بزن

داخـل دل  خـوب مـنـزل  کرده ای

پـرده بـردار و  دمـی  بـیـرون بزن

بـهـر سـودای دلـی  بی چون و چند

چنگ و نای مـهـر را  بی چون بزن

چـون خـبـر داری تـو از احوال دل

دائـما هـمـرنـگ ایـن مـضمـون بزن

حلوا


با خـيـال تـو مـرا ، فـرصـت تنهایی نيست

روز و شب مشغله ای غير شکيبايی نيست

هـمـه گـفـتـنـد  و بـگـويـنـد ره  چـاره مـرا

آرزویی بـه جـز از آنـچـه بـفـرمايی نيست

گرچـه جـز کوی خرابات مرا جايی نيست

شـهـر آبـاد بـه جـز آنـچـه تـو بنمايی نيست

بسته ام چـشـم بـه هر جـلوه که غير تو بُوَد

که مـرا جز رخ  تو  ، ذوق تماشايی نيست

کـفـر و ديـن را هـمـه در ياد بـتـی دانستند

به جـز از زلف چليپای تو ام ، رايی نيست

مـاه شـب کو بـرود ، سـوتـه دلان مي نالند

غـم مـن جـز دمی آنـگه کـه نمی آيی نيست

گـرچه روزم سـيه و ماه در آن پنهان است

عـلتش جـز سر زلفی که تـو بگشايی نيست

گفـتـگوی شـب مهتاب ، هـمـه شيرين است

گفـتـه ای از لب تو نيست که حلوايی نيست

صهبا


ای مست تر از باده

ای  نـورس ِ آمـاده

ای حُسن  خـدا داده

ای  در دلـم افـتـاده


سودای تو را دارم

ای  شـاهـد  دلـداده

بر  درب ِ دل اسـتاده

هر در ز  تو بگشاده

ای شوخ ِ سخن ساده


رویای تو را دارم

ای نـرگس  گـل  داده

ای غـنچه ی بگـشـاده

گلدار ترین ترین ساده

ای  هـمـره  دل  داده


غوغای تو را دارم
ای دل تو ز کف داده

رخ ، ناز، تو بگشاده

هم مشکل و هم ساده

ای مـنـزل ِ هـر جاده


صحرای تو را دارم

ای  سـوسـن آزاده

ای جذبه ی بیجاده

ای یار ِ پری زاده

بی تو نخـورم باده


صهبای تو را دارم


ریشه


آمـدی ای باغـبـان ، گـل  کاشـتـی

ریـشـه در گـلـدان  دل ، بـگذاشتی

آمـدی ، چـیـدی  بـسـاط  بـوسـتان

کاش از دل هـم ، خـبـر مـیـداشتی

بـذر مهرت را تو پاشـیـدی بـه دل

حـاصلش را بـهـر خـود انـبـاشتی

پـیـکرم چـون بـیـد لرزیدن گرفت

دیـدی  امـا ، سـایـه ای  پـنـداشتی

آب دادی  غـنـچه هـای تـشـنه  را

در نـگـاه  مــن ، نـَمـی بـگذاشـتی

خانـه  کردی  در مـیان دین  و دل

پـرده  یـکسو  کردی و ، برداشتی

در نگاهـت بـرق  آتـش زا چه بود

عکسی از احساس مـن  بـرداشتی

آتـشـی در  بـاغ  دل ، افـروخـتـی

طـاقـتـی را  بـهـر مـن نـگـذاشـتی

بـسـتـی آنـگـه  درب خـلوتگاه باغ

خـواسـتـم  در وا کـنـم ، نـگذاشتی

خیال



ای  مـرغ  خـیـال ِ دور  پـرواز

خـامـوش  تـریـن  صـدای  آواز

خوانـدی دو سـه کـلمـه از زبانم

با مـن تـو هـزار ، گفته ای راز

آمـد  مـه  مـن بـه خاطـرم دوش

تا اوج  فـلک  تـو رفـته ای  باز

یک کـلمـه زدل شـنـیـدی از من

صد صفحه مرا تو کرده ای باز

یـک نُـت  ز دلـم گرفـتـه ای یاد

چون بربطـیـان تو می زنی ساز

تابستان


کـاسـه ی آب خـنـک  داد  به  دستم آن خوب
 
گـفـت مـی نـوش تب آلوده  که تابستان است

هـدـیـه ی آب زلالش ، نـه فـقـط سـاغـر بود

غـمزه ای بود که دیدار ، در این بستان است

گــرمی فـصل ، چو این باشد اگر در مرداد

گـرمی وصل دو تبدار ، دو صد چندان است

تـابـش هـور ، سـتانـَد ز بـدن طـاقـت و تـاب

چـون که سـودای تو آیـد ، بـده و بستان است

خـاطـر آسـوده بـدار ار  کـه  قـرارت  برود
 
بـی قرارانـه بـیـا ، مـعـرکـه ی مـستان است

دل  مـسافـر بُـوَد  آنـجـا ،‌ کـه  نـیـابـد مـنـزل
 
گر که یابد ، به یـقـیـن در بر او مهمان است

سـخـت می تابد اگر شـعـله ی خورشید تموز

ساعـتـی سـایـه گـزیـدن  ز وفـا ، آسـان است

دامن


تا نـبـاشـی تـو  مـرا حـوصلـه ی گـفـتـن نیست

بـی  مـه ِ روی  تو ام هـیچ ، شب خفـتن نیست

غـلغـل و گـفـت و شـنـود از هـمـه سـو می آید

گـرچـه انـبوه ، ولـی بـی تـو مرا یک تن نیست

گـرچـه خـورشـیـد بــه پـهـنـای جـهان می تابد

بـی حضـور تو مـرا روز  ولـی روشـن نیست

هـمـه جـا گـل ، هـمـه سـو سوسن و سنبل بینم

بـی گل چـهره ی تو ، هیچ طرف گلشن نیست

دل بـه شـوق  رخ  تـو جـامـه ز  تـن  مـی درّد

پـیـرهـن دیگر ازین شوق ، کنون بر تن نیست

چـیـده ای دامـن و از کـوچـه ی مـا می گذری

قـصد ما جـز تو و آن کوچه و آن برزن نیست

سوابق


گاه  دل ، یـکـبـاره  شایـق  می شود

گه  زبـان ، مـستانه ناطق  می شود

گه بیان چون صبح ِ صادق می شود

گاه  یــادی ،  از  سـوابـق  می شود

گه  دلـی با  دل ، مـوافـق  می شود

گه گـُلـی  با تو ، شـقـایـق  می شود

گه  نـگـه ، رمـز  عـلایـق  می شود

گاه  ساعـت ، چون  دقایق می شود

گاه  دل ، بر  وصل  لایق می شود

گه  سـخـن ، ورد خـلـایـق می شود

درود


آن  کـه بر دل ، دلـبـرانـه ، رخ  نمـود

وان که  صد گـونـه تـرانـه می سـرود

آن کـه در  آیـیـنـه رخ  را  می نـمـود

وان که خـواب شب هـمیشه می ربود

آن کـه  راز کـلـمه هـا  را مـی شـنود

آن که  گـُل را  با نسیمـش  کِـشته بود

وان که  دل را  با نگاهش کـُشته بود

آن که هر دیری از او می گشت زود

وان کـه رنگ آسـمـان  از  او  کـبـود

آن که با حرفی دو  صد شور آزمـود

وان که با دل  پر زنان پر می گشود

آن که بـر راهی ، چراغی را  فـزود

وان  که پیغامـش  تو  را  باشد درود

گـر بـیـابی  مـعـنـی ِ  بـود  و  وجـود

کلمـه ای  جـز این  که  میگویم  نبود

حساب


ای نی ترانه بس کن ، شاید که خواب باشد

سـوز دل و غـم نـی ، او  را  نـه تاب باشد

آن مـاهـتـاب روشـن ، همتای آسـمان است

چـشمـی که مـی گشابـد ، شاید شهاب باشد

خوش می وزد نسیمی از کوی آن چو اختر
 
عـطر است یا که عـنـبـر ، شاید گلاب باشد

کاری صـواب کـردم چـون عارضـش ندیدم

بر دسـت بـوسـه  دادم ، شـایـد  ثـواب باشد

گـل هـای اطـلـسی را از صورتـش مـیفکن
 
بر آن رخ چـو مهتـاب ، شــاید نـقـاب باشد

صد بار اگـر بـدیـدی ، لب های خامشش را

صد بـار کن سـوالـت ، شـاید  جـواب  باشد

بـی اســتخاره بـایـد  ، سوی صنم روان شد

در کـار خـیـر هـمـیـشـه ، بـایـد شتاب باشد

آشـفـتـه چـون ببینی ، گیسوی صد خمش را
 
بـتـخـانه ی  دو عـالـم  ،  شـایـد خراب باشد

بـاید تو باشـی و گـل ، بسـتان و یـار و  بلبل
 
گـر گـل به دسـت گیری ، وقـت شباب باشد

مشکل


ره مـیـخـانه و مـسـجـد ، ز سـر منزل توست

مُـهـر پـیـشانی ما ، بسته ز آب و گِـل توست

بر نماز سـحر و ظـهـر و شـبـم وقـت ، تویی
 
آفـتـاب دل  مـن ، در هـمـه  جا مـایـل توست

روزه  مـی دارم اگـر ،  مـاه رخت ظاهر شد

مـبطـل روزه ی مـن طـعـم لـب فـلفـل توست

در سـفـر ذکـر تـو و فکر رخت همره ماست

آنـچـه ما را بـبـَرَد ،‌ یاد  تـو و مـحـمل توست

در سفر روزه  نـگـیـرند چـو دل ساکن نیست

تو اگـر دل ببری ، این کـه دگر مشکل توست


چرا


دل مـال من  و  به نزد آن یار چرا ؟

در سینه ی من ، قسمت دلدار چرا ؟

با خـنـده زنـد بـه قلب من پرچم صلح

پس با دل من ، این همه پیکار چرا ؟

اشتراک


وقـتی که  سـخن ،  ز جان  پاک است

یـک  دل  ز دو تن  به  اشتراک است

تـقـسـیـم دل ایـنـچـنـیـن کـن ای دوست

باقی ز  دو تن ، دو مـشت خاک است


تصویر


آنچه صد سال اش کم است فرصت است و آنچه یک  لحظه اش زیاد


است ، فُرقت . آنچه باید قدرش را دانست ، محبت است و آنچه باید


اجابت شود ، دعوت . آنچه گوش را می نوازد ، صحبت است و آنچه بر


چشم می نشیند صورت .



در سینه  دلی  چـون دل مـن چـاک نشد

یک بوته ز مستی چو  رَز  و تاک نشد

صـد نـقـش گُـل آمـد بـه گـلـستـان خـیـال

تـصـویـر تو  از دیـده ی مـن پـاک نـشد


خط و خال


ای تو هـمـه خـیال ِ من ، باعـث حُسـن ِحال  من

تا به سـحـر سـوال  مـن ، تا بـه ابـد مـجـال  من

نغمـه ی خواب من تویی ،‌ شعله ی شام من تویی

دفـتـر نـاب مـن تویـی ،‌ هـم  غـزل و غـزال من

زنده ام ار ، به  یاد  تو ، رفته ام   ار ، به باد تو
 
تا چـو نسـیـم مـی وزی ، روح مـن و مـثـال من

می بخورم ز دست تو ، نخورده هم که مـست تو

چـشمه ی دل ز چـشم تو ، آب خوش و زلال من
 
جـوهـر این قـلـم تـویـی ، بـرکـه ی این بـلم تویی

دفتر دل  پر از تو شد  ، ای همه خط ّ و خال من

مشعله


نشانه هر چه باشد ، بهانه تویی . ترانه هرچه باشد ، عاشقانه تویی . خانه


هرچه باشد ، آستانه تویی . چشمم به سوی تو و نگاهم به کوی تو و


دماغم به بوی تو و چنگم به گیسوی تو و تیرم به آهوی تو مشغول است

 

آمـدم  تا  که  ز  سـودای تـو سـودی ببرم

تار  دارد دل  مـن ، باش  که پـودی ببرم

شـعـله ای خـواهـم از آن هـیـزم تـابـسـتانـی

جان و دل سوزم از این مشعله دودی ببرم



کجایم


آن که  دل  داده است ، همیشه  با  دلداده  است و اگر چه از جور زمان ،

 فتاده است ، در آستانه ی دوست ، بر پای ایستاده است . او که رو به

 کوی یار نهاده  است ، اگر چه  آتش بر خرمنش فتاده  و عنان صبر

 از دست داده است ، همواره مست باده است ، و او که ، بر خیال سواره

 و تا بیابد پیاده است ،‌ وقتی که دوست ، رخ گشاده است ، خرمن ِ دل ،

همچنان به باد داده است .

 

کجایم بجز کویت ای یار  ، من ؟


طبیبی تو  ، تـبدار و بیمار ، من


به گرد تو گردم ز شب تا به روز


تو ثابت همیشه ،  وَ  سیار  ، من



هیاهو


امـشب انـدر بـزم  او ای  دل بـسی غوغا کنم

خاطر دلـخسـتـه را یـک  دم  ز نـو احـیـا کنم

آنچه را جوید دلش از صد هزاران جوی آب

چـون خروشان رود  من ، اندر دلش تنها کنم

تا که  در مستی ، ز سر مستی هیاهو می کند

های و هوی  عشق را در کوی او ، برپا کنم

صد سبو آرم ، هزاران جام را گیرم به دست

سِـر ّ ساغـر تا سحر ، من دم به دم  افشا کنم

هی زنم  ، زنجیر دف را  از تنش من بر کَنَم

تا سحر بــیدار گردد  ، شب را پر از آوا کنم

سـیـم را نالان کـنـم ، حیران کـنـم گوش فـلک

غـنـچه ی لـب بسته را ، پیش هـمه رسوا کنم

با شـراب کهـنه من ، صـد ساغـر نو  پر کنم

جـام را بـیـجان کـنـم ، پـیـمـانـه را شـیـدا کنم